سلام
روز بخیر
از امروز صبح تصمیم گرفتم اخبار رو پیگیری نکنم صبح با آشوبی از خیالات شهدای علوم تحقیقات و شهدای کربلای 4 و ماجرای اروتیک جکی جان صهیونیست از خونه زدم بیرون تا رسیدم اداره و دوباره شعر تاسیان رو خوندم و مثل همیشه چنان طغیانی در من ایجاد کرد که برای دقایقی جدا شدم از این روزمرگی چندش آور، اما به خواندن هم قناعت نکردم و چند بار پیاپی دکلمه خود استاد که بصورت تصویری هست و نمیدانم در کدام دانشگاه و در کدام بلاد کفر خوانده شده رو نوشیدم و حال خوشم رو مدیونم به حضرت استاد سایه.
تاسیان کلمه عجیبی است در اینترنت هم سرچ کنید متوجه میشوید (اگه دوستان ناراحت نشوند من هم در گذشته سابقه ی این کلمه رو سرچ کردم) در گویش گیلکی تاسیان برایشان خیلی ملموس و نشانگر حالت روحی خاصی هست اما در برگردان به فارسی حقش ادا نمیشود اما آنطور که من متوجه شدم دلالت بر جای خالی کسی که رفته است و یا حالی که از فراق کسی در جان شخص رسوخ میکند و یک چیزی شبیه همین ها میشود ولی باز هم تکرار میکنم در برگردان فارسی با توجه به صحبت با تنی چند از دوستان گیلکی و جستجو در اینترنت حقش ادا نمیشود که این را من که تورک زبانم درک میکنم چون در زبان تورکی هم کلماتی هستند که به واقع با ترجمه حقشان ادا نمیشود و باید فقط تورک باشی تا مفهموم را درک کنی حتما در دیگر گویش ها و زبانها هم باید چنین استثنا های وجود داشته باشد.(تورکی یا آذری و غیره تفاوتی ندارد مهم هدف است دوستان سر این موضوع ایراد نگیرند لطفا)
اما تاسیان را استاد در غم از دست دادن پدر سرود، نمیدانم، شاید برای شما هم اینطور باشد ولی برای من این شعر بند بند غم است و دلتنگی، گویی اشکهای شاعر در سطور شعر جاریست، شاید اینها بدلیل عشق بی حد من به جناب سایه باشد.
من با کتاب سیاه مشق سایه را شناختم اگر اشتباه نکنم سال 1382 که در سازمان چاپ و انتشارات ارشاد مشغول به کار بودم با توجه به ارتباطاتی که با ناشرین مختلف از جمله نشر وزین کارنامه که فکر میکنم زنده یاد زهرایی مسولیت آن را بعهده داشت این کتاب به دستم رسید، خوب خاطرم هست اولین سطری که خواندم چه بود(موج رقص انگیز پیراهن چو لغزد بر تنش جان به رقص آید مرا از لغزش پیراهنش) و همین شد که تا امروز بیشتر و بیشتر عاشق این مرد و اشعارش شدم، آرام آرام باقی کتابهای سایه به دستم رسید و مینوشیدم از این چشمه لایزال و عیشم کامل بود تا توسط عزیزی که در پست مربوط به ترانه دریغا از الهه در خصوصش توضیح دادم سوپرایز شدم و کتاب پیرپرنیان اندیش به سعی میلاد عظیمی و عاطفه طیه، به دستم رسید و با خواندن آن کتاب ارزشمند تازه فهمیدم سایه کیست و چه کرده و هزاران افسوس خوردم که چرا زودتر این مرد را نشناخته بودم تا در دوره ای که دسترسی به ایشون ساده تر بود برای عرض ارادت خدمتشون میرسیدم و امروز هم یکی از یزرگترین آرزوهایم دیدارشان است،حتما به دوستان توصیه میکنم این کتاب رو مطالعه کنند.
هرچه بخواهم در خصوص کتاب بنویسم و شرح دهم باز هم ابتر میماند فقط باید خواندش، اما اگر مایل به خواندن و تحقیق قبل از تهیه کتاب هستید با جستجو در اینترنت میتوانید به قسمتهایی از آن دسترسی پیدا کنید و شنیدم که گویا نسخه صوتی از این گوهر گرانبها هم در دسترس عموم قرار گرفته است.
از کتاب همین را بنویسم که میلاد عظیمی از زبان خودش میگوید سایه زیر لب خواند:
از غم مرجان چه میداند بهار
ارغوانم سنگ شد در انتظار
و سایه به تلخی در فراق ارغوانش گریست،بلند و های های.
این یک قسمت از کتاب است و ماجراهای رفاقت عجیب و غریب سایه و شهریار که شدید خواندنیست.بشدت توصیه میکنم دوباره.
در خصوص سایه خیلی نمیتوانم بنویسم اصلا کلماتی همسنگ ایشان نمیابم ولی برای امروز خواستم شما را هم در خواندن این شعر سهیم کنیم،دکلمه ای از این شعر هم خودم کرده ام البته با موبایل که آن را هم بارگذاری میکنم امیدوارم خوشتان بیاید.
منتظر نظرات ارزشمندتان هستم
ارادتمند
محسن راستگو