وقت خوب قدردانی
- شنبه, ۱۳ بهمن ۱۳۹۷، ۱۰:۱۹ ق.ظ
- ۴ نظر
(البته عکس کتاب من این شکلی نبود)
سلام
دارم به این نتیجه می رسم که دنیا واقعا جای بدیه، با اینکه در افکار خودم در تلاشم که ثابت کنم نه بابا اینجوریا هم نیست،بلاخره بالا و پایین زیاده و میگذره، ژست های مثبت اندیشی بگیرم و نگاهم رو عوض کنم، ولی دست آخر نمیشه که نمیشه، اینقدر اتفاقهای عجیب غریب، دور و اطرافمون میوفته که گند میزنه به تمام باورهایی که با زور ساختم و برمیگردم سر خونه اول.
گاهی تصمیم میگیرم که اخبار نبینم و نخونم، کار سختیه در این عصر ذوب شدن در رسانه، ولی انگار پاک کردن صورت مسئله است، نمیدونم انسان چجوری رسید به اینجایی که الان هست یعنی در گذشته هم همین طور بوده و تنها خبرش رسانه ای نمیشده، یعنی تا این حد ما سنگدل و بی رحم بودیم مثل امروز، واقعا عجیبه!
طی ده روز گذشته با خبر شدم یکی از اقوام خیلی دورمون ناپدید شده، با شکایت پسرش و تحقیقات پلیس نتیجه این شد که به قتل رسیده اونم توسط همسرش و فردی که با اون در ارتباط بوده حالا انگیزه قتل چی بوده؟ اونم برام قابل درک نیست انگار یه ارثی رسیده به مرده و اونم ریخته به حساب زنش و گفته یه کاریش میکنیم با هم و زنه هم با مرده که از قرار دوست شوهرشم بوده ، به طرز فجیعی شوهره رو به قتل می رسونن و جنازه رو هم ول میکنن تو بیابون که هنوزم پیدا نشده، اینقدر این ماجرا دردناک و ترسناکه که واقعا روی من تاثیر بدی گذاشته، آخه مگه میشه؟ چجوری این زن به این جا رسیده؟ خب نمیخواستیش میرفتی، حتی پولشم بالا میکشیدی و می رفتی چرا کشتیش آخه؟
یعنی تصور کنید زنی که هر شب با هم روی یک بالش سر میگذارید و خصوصی ترین موارد زندگیتون رو با هم در میون می گذارید و از اسرار و روحیات هم خبر دارید، در یک شب معمولی که طبق روال همیشه کنار هم شام می خورید و فیلم میبینید و میخوابید، اون در حال عملی کردن نقشه ی شومشه، واقعا که حالم از این زندگی به هم می خوره.
نمیخوام کالبد شکافی کنم که حالا زن چطور به این نقطه رسیده و یا مرد چه کرده، که در هر صورت گرفتن زندگی یک آدم حتما حق کسی نیست در هر صورتی، خلاصه که می دونم کافیه یه سر به ستون حوادث روزنامه ها بزنم تا صد ها مورد مشابه رو ببینم و دلیلم اینکه میگم این دنیا جای خیلی بدی شده هم همینه و این مورد چون از کمی نزدیکتر و قابل لمس تر برام بود موجب این همه تاثیر روی من شد، نه اینکه فقط بحث قتل و جنایت باشه ها نه، رفتار آدمهای اطرافمون هم همینه واقعا تو این روزها نمیدونی کی چه شکلیه؟ همون چیزی هست که میگه؟ یا پشت لبخند و نگاه مهربونش یه دیو بد سیرت پنهان شده، دنبال شعار دادن نیستم ولی حالم از این شکل زندگی بد شده، وسط دنیایی پر از تزویر و دورویی پر از کینه و حسادت و بخل، دست و پا زدن.
خودم معتقدم که هر انسانی حتما خالی از این موارد نیست اینها در نهاد بشر هست اما آدمها همیشه سعی میکنن که وجه خوب روحیاتشون رو تقویت کنند و برن به جنگ پلیدی ها، خودم که همیشه سعی میکنم آدم بهتری باشم، ممکنه موفق هم نشده باشم اما وجدانم راحته که حداقل سعی خودم رو میکنم، اما الان دیگه این شکلی نیست اگه هر جا به قول خودشون زرنگی کنی و بزنی و بری بردی و گاهی هم مورد تحسین اطرافیانت قرار میگیری و همه میگن عجب آدم تیزی هستی دنیا دنیای زرنگی و رندیه این حرفهای خوب مال تو قصه ها و فیلم هاست شایدم درستش همین باشه، کی می دونه؟
بگذریم از این حرفهای تلخ تکراری که کم وبیش هممون هر روز میشنویم، در صفحه اینستاگرام مهراب قاسم خانی مطلب جالبی دیدم بد ندیدم اینجا هم در موردش بنویسم،(صفحه مهراب قاسمخانی رو حتما بهتون توصیه میکنم) مطلبی بود تحت عنوان وقت خوب قدردانی، البته کمی جنبه ی تبلیغاتی برای شرکت خاصی داشت اما محتوا و هدفش به نظرم عالی اومد، هدفش قدردانی از رویا سازان دوران کودکی بوده، در کل قدردانی به نظرم یکی از اصولیه که تقریبا فراموش شده یعنی منظورم از فراموش شدن اینه که ما قدردانی رو فقط در جاهایی که خیلی به چشم میاد انجام میدیم، ولی میشه با یه نگاه به گذشته و حالمون یه عالمه آدم پیدا کرد که شایسته قدردانی بودن و فراموش شدن.
اما از این منظری که در این پست منتشر شده بود و همراهش یه ویدیو جالب هم بود یعنی قدردانی از رویاسازان دوران کودکی، حسابی من و به چالش کشید، از صبح که خوندم و دیدمش دارم سیر میکنم از وقتی که یادم میاد تا حالا، که کیا بودن که برام رویا ساختن یا دل و جرات رویا پردازی رو در من زنده نگه داشتن، کار سختیه چون اگه رک و راست حرفت و بزنی شاید موجبات رنجش خیلی ها فراهم شه ولی چاره ای نیست بلاخره یه جا باید حرف زد، خوب که فکر میکنم به کودکی خودم، اون موقع که تازه رفتم مدرسه و الفبا رو یاد گرفتم شاید اصلا نمی دونستم رویا چیه و حتی شاید اطرافیانم هم رویای خاصی نداشتن و اگر داشتن هم، کسی حرفی در مورد رویاهاش نمی زد یعنی وسط گرفتاری های روزمره جایی واسه رویا نمی موند اما یه جعبه جادویی خونه پدربزرگم بود، از این تلویزیون های مبله ی قدیمی که وقتی میخواستیم یه کارتون ببینیم باید هزار جور پرده و سایه بان براش درست میکردیم تا تصاویر رو بشه دید، یادش بخیر، این جعبه ی جادویی اولین جایی بود که فهمیدم رویا چیه و آروم آروم خودمم شروع کردم به رویا پردازی اما رویاهای ما اون موقع بیشتر یا قهرمان جنگ شدن بود یا با شخصیت های دوست داشتنی کارتونها زندگی کردن، اولین باری که سینما رفتم 6 سالم بود رفتیم فیلم افق یه فیلم جنگی که گویا زمان خودش خیلی خوب بوده، بعد از اون دزد عروسکها و جیب برها به بهشت نمی روند که یادمه چقدر دوست داشتم جای علیرضا خمسه بودم و مدام دو تا انگشتم رو مثل آموزشهای داخل فیلم میزدم زمین و به دیوار تا انگشتها یک اندازه بشه و راحت تر بشه جیب بری کرد.
کلاس دوم بودم که مدرسه قدس در میدان منیریه یه جشن برای شاگردای ممتاز گرفت که از شانس خوب منم جزوشون بودم، جشن در سالن آمفی تاتر دانشگاه تهران برگزار شد و همراه خانواده چند ساعت هیجان انگیز رو گذروندیم و اما اتفاق جالبی برام افتاد که نقش زیادی در رویا پردازی های آینده ام داشت، از سالن که بیرون اومدیم دستفروشی، بساط کتاب چیده بود کنار خیابون، برای اولین بار ایستادیم و نگاه کردیم و پدرم ازم پرسید میخوای یه کتاب برات بخرم، فکر کنم قصد تشویق داشت بابت افتخاری که نصیبم شده بود و من هم گفتم بله و گفت انتخاب کن، کتابها همگی چاپ قدیم بود و من که چیزی از کتاب نمی دونستم، بعید می دونم خانواده هم چیزی میدونست اما همون جا از عکس روی جلد کتاب الیور تویست خوشم اومد و انتخابش کردم و پدرم برام خرید، کتاب رو ورق زدم سر هر فصل یک عکس هم داشت، عکسهایی که جذابیت کتاب رو برام دو چندان میکرد تا رسیدم خونه مشغول خوندن شدم، خانواده هم خیلی خوشحال شدن چون بچه شر و شیطونشون حداقل یکی دو ساعتی آروم بود و اونا نفس میکشیدن در هر صورت من با الیور اولین سفر رسمی ام رو شروع کردم از ضربه ی ملاقه ی آقای بامبل دردم گرفت و از فاگین پیر ترسیدم با نانسی صمیمی شدم و از بیل سایکس وحشت زده پناه بردم به آغوش آقای بروان لا، الیور تویست بیشتر و بیشتر من و غرق کرد در رویا، بعد از الیور چند سال طول کشید، فکر کنم تا اول راهنمایی که من دهها بار الیور تویست رو خوندم و کیف کردم باهاش تا اینکه یکی از اقوام که ساکن سوئد بود یکی دو هفته ای مهمان ما بود، از زبان مادرم ما بهش حاجی دایی میگفتیم (که از همین جا براش آرزوی سلامتی و طول عمر میکنم) من رو با خودش برد بیرون و برگشتنی من رو برد کتابفروشی نور واقع در ستارخان و گفت به کتاب علاقه داری؟ که گفتم بله و من و در میان انبوهی از کتابهای جذاب تنها گذاشت و گفت یک کتاب انتخاب کن، هیجان زده بودم نمیدونستم کدوم رو انتخاب کنم بلاخره کتاب گنجهای کوه سلیمان رو انتخاب کردم نوشته اچ هاگارد و حاجی دایی هم گفت خوبه همین رو بخر و خوشحال از کتابفروشی اومدیم بیرون تا پیاده برسیم خونه، من ده پونزده صفحه ار کتاب رو خونده بودم تا برسیم، فکر کنم شب نشده کتاب رو تموم کردم و این سفر پر ماجرا به کوههای سلیمان برای من بینظیر بود و حتی الان که سی و شش سال دارم همچنان با جزییات کامل داستان رو به خاطر دارم و هنوز وحشت قبیله آفریقایی بدوی از دیدن عینک و اسلحه و حتی دندان مصنوعی برایم جذاب است، این ابتدای راه بود و من برخلاف جریان خانه شروع به خواندن کردم هنوزم که هنوز است معتقدم اوج دوران کتابخوانی من همان روزگار بود که در هفته شاید یک یا دو کتاب میخریدم و می خواندم، خانواده اگر تشویقم نمی کرد مانعی هم در مقابل خواندنم نبود و من غرق شدم در رویاها و با گوژپشت نتردام از پله های کلیسا بالا و پایین رفتم و با میشل استروگف سوار بر اسب از صحراها گذشتم و از جنگلهای تاریک آمازون فرار کردم و با هاکلبرفین بدنیال جیم گشتم و روی رودخانه می سی سی پی سفر کردم و بیست هزار فرسنگ زیر دریا رفتم و حتی با ناخدای پانزده ساله روی عرشه لرزیدم و مقابل طوفانها ایستادم، داستان رویاهای من طولانیه به اندازه تمام کتابهایی که خوندم و خوشحالم که حداقل همین باعث شد در خلوت خودم اونطور که دلم میخواست زندگی کنم، کلاس دوم راهنمایی سر کلاس پرورشی یه قصه نوشتم به نام شب چهارشنبه سوری که خیلی تو مدرسه و منطقه سر و صدا کرد، ولی همون جا موند و این حس من با توجه به مشکلات و سبک و فرهنگ خانواده به جایی نرسید، من جدا شدم از این مسیر و راهی رو رفتم که مورد پسند خانواده و فامیل بود و امروز جزو حسرت ها و پشیمانی های بزرگ زندگیم همین گردن نهادن به خواست خانواده بوده، اما شاید همون خریدن کتاب از طرف پدرم اولین رویاهای زندگیم رو ساخت و حاجی دایی به عنوان اصلی ترین رویا ساز زندگیم در دوران کودکی ام بود و که از همین جا ازشون خیلی ممنونم و شاید بزرگترین رویا ساز زندگی من خودم و کتابهایم بودند تا زمانی که با همسرم آشنا شدم، به جرات همسرم تنها کسی بوده که همیشه به نوشته ها و افکار من اهمیت داده، همیشه در موضوع ادبیات من و جدی گرفته تشویقم کرده و شاید همین ها باعث شد من از سال اول دانشگاه دوباره به شکل خیلی جدی کتاب بخونم و بنویسم و در راستای ادبیات قدم بردارم و ممنونم ازت رویا ساز من.
در تمام طول زندگیم خانواده برایم بزرگترین پشتیبان و حامی بوده، هست و خواهد بود منظور من از نگاشتن این چند خط فقط تفاوت نگرش و فرهنگ بوده و نه چیز دیگر که نفسهای من وابسته است به نفسهای پدر و مادرم.
ارادتمند
محسن راستگو
- ۹۷/۱۱/۱۳