سلام
قبل از اینکه موضوع مورد نظر را بنویسم، می خواهم در خصوص اتفاقی که دو هفته قبل رخ داد کمی بحث کنم، طی هفته گذشته بردن بزرگترین جایزه ادبی استرالیا توسط یک ایرانی پناهجو در صدر اخبار بیشتر خبرگزاری های دنیا قرار گرفت، خبر، هم تحسین برانگیز بود هم غم انگیز، بهروز بوچانی یک ایرانی کرد تبار اهل ایلام و روزنامه نگار فعالی بود که به اجبار ترک وطن کرد و در اردوگاه پناهندگان مانوس در گینه نو محصور شد، وی از سال 2013 در این جزیره ساکن است و طی این مدت با استفاده از موبایل و واتس آپ که تنها راه ارتباطی وی با خارج از اردوگاه بوده داستان خود را برای مترجمش مونس منصوبی ارسال کرده و دلیل او برای ننوشتن کتاب بروی کاغذ، ترس از هجوم ماموران گینه نو به اردوگاه و بردن تمام وسایل پناهجویان به کرات بوده و از ترس ربوده شدن دستنوشته هایش با استفاده از موبایل اقدام به ارسال داستان خود به نام دوستی به جز کوهستان ندارم، نموده است، وی برای دریافت دو جایزه به مبلغ 125000 دلار حتی اجازه خروج از جزیره و شرکت در مراسم را نیافت و تنها به ارسال پیامی بسنده کرد، وی فوق لیسانس جغرافیا سیاسی از دانشگاه تربیت مدرس است و در بسیاریاز روزنامهها و نشریات ایران از جمله: هفتهنامه کسب و کار، قانون و اعتماد مقالاتی در مورد سیاست در خاورمیانه، حقوق اقلیتها و فرهنگ کردستان مطالبی منتشر کرده است.
در سال 2013 نیروهای امنیتی به دفتر مجله ویرا که وی با دوستانش تاسیس کرده بود حمله کردند و بهروز متواری شده و سه ماه مخفیانه زندگی کرد و در نهایت مجبور به کوچ از وطنش شد.وی فعالیتهای زیادی در مرکز نگهداری زندانیان انجام داد اعم از تهیه خبر و نوشتن مقاله و همینطور ساخت یک فیلم در خصوص اتفاقاتی که در کمپ برای پناهجویان رخ می دهد.نهایت تاسف برای من است به عنوان یک ایرانی که فردی با داشتن چنین توانایی ها تنها به جرم نوشتن چند مقاله و اداره یک رسانه مجبور می شود از سرزمین مادریش بگریزد و در غربتی چنین دردناک و زیر بار بدترین شرایط ممکن روزگار بگذراند، می خواهم این را بگویم که چه بر سر یک نویسنده آزاد اندیش میاورند که ترجیح می دهد در غیرانسانی ترین شرایط روزگار بگذراند اما در وطنش نباشد چه غمی از این بزرگتر است، من گوشه ای از این شرایط غیر انسانی پناهجویان را از طریق رسانه ها دنبال کردم به واقع باید ته خط باشی که ترجیح دهی آنجا بمانی، تصور کنید این نویسنده در وطن خودش با حمایت های نهادهای ذی ربط به فعالیت بپردازد چگونه شکوفا می شود و حتی می تواند منشا ساختن و تربیت جوانان دیگری نیز بشود، در هر صورت شنیدن این خبر هم برایم شادمانی و افتخار آورد و هم غمی که شیرینی شادکامی را زهر کرد، به امید روزی که کسی بخاطر عقاید، نوشته ها و افکارش مجبور به جلای وطن نشود و همه با هر عقیده ای کنار هم زندگی کنیم.
چند وقتی بود که می خواستم در خصوص روشنفکری به معنای امروزی آن در جامعه خودمان مطلبی بنویسم و برداشتم را از این مقوله بیان کنم که اما چندین بار پشیمان شدم و دست آخر این مطلب تا امروز همچنان باقی مانده، اما امروزه که واژه پر طمطراق روشنفکری در اغلب مکانهای عمومی و حتی خصوصی شنیده میشه آیا به واقع رروشنفکریست یا ژستی است در جهت ارتقای جایگاه اجتماعی؟
به گمان من بیشتر ژستی است در جهت ارتقای جایگاه اجتماعی و مقوله ای در راستای پر کردن خلاء های اخلاقی و اجتماعی خود شخص، بطور مثال اگر بخواهم بیان کنم، در همین فضای مجازی که همه هم کم و بیش درگیر آنیم گروهی هستند که روشنفکری را در بی قیدی و لاابالی گری معنا می کنند و هر چه خود را بی قیدتر نسبت به اصول اخلاقی جامعه و در تضاد با آن نشان دهند گویی از درجات بالاتری نسبت به بقیه برخوردارند و نگاه خودشان را به جامعه از بالاتر میبینند و حتی گاهی پا را فراتر نهاده و باقی را حتی در شان و منزلت خود نمی بینند که جایگاهی برای آنها قائل شوند، بدون تردید مبحث من ایدئولوژیک نیست اما ایدئولوژی نیز در آن نقش دارد، نگاه کنید، در جامعه غالبا مسلمان ما امروزه برای نشان دادن اوج روشنفکری شروع می کنیم به فحاشی نسبت به ادیان و مذهبیون و به سخره گرفتن اعتقادات قاطبه ملت، من در له یا علیه دین صحبت نمی کنم در نوع برخوردها و نگاههای افراطی با رویکرد روشنفکری بحث دارم و نکته اینجاست که آن دوست عزیزی که در باب هر موضوعی داعیه روشنفکری دارد آیا خود دانشی در همین حوزه ها دارد یا اصلا دانشی دارد و یا تنها سوار بر موجی شده که با خواندن چهار جمله از این و از آن بهش رسیده، این یک مورد است و بسیار موارد دیگر که به جزییات میتوان حتی به سلیقه موسیقی، فیلم و حتی خصوصی ترین مسائل افراد اشاره کرد، روشنفکر در جوامع غربی دارای تعاریف خاصی است و به نظر من در ایران دارای تعریف جداگانه ای است، البته از دوران مشروطه به بعد جریان های روشنفکری در ایران رواج پیدا کرد که در بیشتر صحنه های سیاسی و اجتماعی کشور حاضر بوده و گاهی هم به واقع تاثیر گذار، اما روی سخن من با این جریانات و روشنفکران سیاسی و دینی و حتی غیر دینی نیست حرف من به زبان ساده خودمان نسبت به کسانی است که واقعا از آن طرف بام افتاده اند، که فکر میکنم با نگاهی به اطرافمان نمونه های زیادی را ببینیم و حتی من به چشم خودم دیده ام زندگی های مشترکی را که با همین اطوار روشنفکری به باد رفته و یا خانواده هایی را که متلاشی شده، اولین نگاه روشنفکری درونی ست مگر می شود خودت در ارکان زندگیت باری به هر جهت باشی و برای دیگران نسخه تجویز کنی، اگر روشنفکر هستی و نیت تاثیر گذاری در جامعه و اطراف خود داری، با تحقیر و نگاه از بالا به پایین به جایی نمی رسی، خودم را عرض می کنم بطور مثال من به اصول و موازین مذهبی اعتقاد ندارم و حتی می دانم بسیاری از رفتارهای غلط در همین حوزه بلای جان فرهنگ و حتی اقتصاد بسیاری خواهد شد، خب حالا برای مقابله با آن باید رو به استهزاء و تخریب بیاورم؟ چه حاصلی دارد؟ دوست منور الفکر من با گوش دادن به چند موسیقی و دیدن چند فیلم و دزدین چند جمله از فضای مجازی و انتشار آنها، تو روشنفکر نمی شوی، ابتدا باید یاد بگیری احترام گذاشتن را به تمام سلایق و عقیده ها و سپس با رفتار خودت و کسب دانش و آگاهی در جهت تغییر جامعه ات گام برداری، یعنی در کل آنچه را که من در این سالها دیده ام بیشتر روشنفکر مابی بوده تا روشنفکری، نمی دانم تا چه میزان توانسته ام آنچه در ذهنم در جریان است را به درستی بنویسم اما در تکمیل این نوشته توجه شما را به نوشته ای از اکبر رئیسی در خصوص روشنفکر مابی جلب میکنم:
اکبر رئیسی دربارهٔ جریان شبه روشنفکری در ایران مینویسد:
حکایت سعدی را همه خواندهایم؛ حکایت منجمی که هر شب را با رصد ستارگان به صبح میبرد و غافل از این که زنش با دیگری شب را سر میکند. یک بار به هم برخوردند و فتنه برخاست. صاحبدلی که بر آنها میگذشت و بر اوضاع واقف بود گفت:
تو بر اوج فلک چه دانی چیست چو ندانی که در سرایت کیست
حکایت شبه روشنفکری دقیقاً همین است. چشم به بالا دارد و بیخبر از پائین. لفظها، اطوار و افکارش شبیه بالاییها است؛ همانهایی که در جهان نام و نمودی دارند؛ ولی بیخبر از جدیترین حقایق پیش پای خویش. این همیشه و همه جا صادق است. در تئاتر، ادبیات، سینما، مد، اندیشه، دانش و همه چیز. عارش میآید بگوید رمان نویسنده وطنی هم میخوانم؛ موزیک شرقی و مثلاً هندی هم گوش دادهام. اقبال لاهوری را مثلاً اگر چه قبول ندارم، ولی خواندهام و میدانم چه میخواسته بگوید. نه خیر! دنیایش در تارکوفسکی و کافکا و پوپر خلاصه میشود. بدون اجازه آنها به بدیهیات هم تردید روا میدارد. اها. البته یک استثناء وجود دارد: وقتی که کسی جایزه گرفت. مهر موبورها بر اثرش خورد. آن وقت سوگل و مقبول میشود. در کشور ما همین منوال است. در خاورمیانه ما همین منوال است. علت چیست؟ از رسوب حقارتی است که بر ما روا داشتهاند و اکنون شده درونی و جزئی از ما و با جان و دل پذیرایش شدهایم. حق هم داریم. هر چه میبینیم، تندی و عصبیت و رد و تکفیر را در این سو بودهاست و نرمش و منطق و کارامدی در آن سو. این واقعیت را نمیشود از نظر پنهان داشت و بنیاد و عقبه اش را نادیده انگاشت؛ ولی ایا این بدین معنا است که ما ناچار از دست دوم ماندن در عرصه اندیشه و هنر هستیم؟! مرز مبهم روشنفکری و شبه روشنفکری دقیقاً در همینجا است که مشخص میشود، و راه شان از هم جدا. هر دو بر رکود و سنت میتازند. هر دو تغییر و تجدد میخواهند. هر دو به دانش و اندیشه روز متکی هستند. حتی هر دو ظاهری شبیه به هم دارند؛ ولی یکی خود را از درون خالی و تماماً متکی به اربابان فکری میبیند، قدمی بی آنان به چپ و راست نمیتواند بگذارد، ولی دیگری اربابان فکری را فقط آن جا که لازم باشد، به خدمت میگیرد. سواری فکری نمیدهد، سوار بر فکر است. بی اطلاع از نگاههای رایج نیست، ولی نگاه خاص خود را دارد. ساده این که شبه روشن فکر فقط مرجع تقلید و شرع و چارچوبش را از سنت به تجدد عوض میکند؛ روشنفکر اساساً چارچوب نمیشناسد چیست!
در انتها باز تاکید می کنم این نوشته در نهی روشنفکری و یا جریان های روشنفکری نیست کمااینکه بلعکس در جهت رشد و تعالی روشنفکری است، اینجا سعی دارم این موضوع را یادآوری کنم به زبان ساده، از حد هر چیز، به بهانه ی روشنفکری خارج نشویم، هر عمل غیر اخلاقی را با این برچسب اخلاقی نشان ندهیم، مردم عادی غالب جامعه هستند باید با زبان مردم عادی با ایشان گفتگو کرد و راه نشان داد نه با تحقیر و خود را تافته ی جدابافته دانستن، به گمان من امروزه بجای روشنفکری شاهد سقوط اخلاقیم در جامعه و باز هم تکرار میکنم اخلاق حتما ایدئولوژی نیست.
ارادتمند
محسن راستگو