سایه ها و تردیدها

رفت و بردش قصه ی دیدار را.....

سایه ها و تردیدها

رفت و بردش قصه ی دیدار را.....

سایه ها و تردیدها

زخمی بر او بزن عمیقتر از انزوا(پل الوار)
.
.
حرف هست تا دلت بخواهد، اما چه بنویسم که مرهمی باشد برای رنجهای مگو.........

آخرین نظرات

۲ مطلب در شهریور ۱۳۹۸ ثبت شده است

در سوگ فرهاد مهراد(یه مرد بود یه مرد)

فرهاد مهراد

سلام

خیلی کم سن و سال بودم، یه رفیقی داشتم به اسم مهدی تیماره که هنوزم دارم، یه روزی اومد تو کوچه و یه نوار سیاه دستش بود، بهم گفت این نواره میدونی چیه؟ گفتم چیه؟ گفت ممنوعه است، هر کسی نداره، گفتم مگه چیه؟ گفت آهنگه، گفتم خب چرا ممنوعه، گفت آخه آدم و دیوونه میکنه، مامانم هم اجازه نمیده من گوش کنم، کنجکاوی شنیدن اون نوار افتاد تو کلم، به هر بدبختی بود یه واکمن جور کردیم، خوب یادمه تو دره، همون جلوی خونه پدربزرگم که قبلا توصیفش کردم نشسته بودیم، دم غروب بود هیاهوی بچه های محل کم شده بود، ما با ترس و لرز نوار رو داخل واکمن گذاشتیم و شروع به پخش کرد، صدای عجیبی بود من هنوز خیلی موسیقی نشنیده بودم، برای ما موسیقی فقط زمان عروسی ها بود، خودم به شخصه یاد ندارم که روزی با صدای موسیقی از خواب بیدار شده باشم، صدای بم دلنشینی میخوند : با صدای بی صدا، مث یه کوه بلند ...مث یه خواب کوتاه.......

گفتم مهدی این کیه: گفت اسمش فریدونه ، مامانم میگه اینا رو گوش کنی دیوونه میشی، مخت قاطی میکنه، راست میگه من چند وقته گوش میکنم حس میکنم یه طوریم شده، نوار رو گوش کردیم اون طرف نوار صداش فرق داشت من هی به مهدی میگفتم که اون فرق داره، اون میگفت نه دستگاه بد پخش میکنه، حال غریبی داشت ترانه، در حد فهم من نبود ولی دلم میخواست بشنوم.

چند سال گذشت، خب مثل حالا گردش آزاد اطلاعات، آزاد که چه عرض کنم جایی که من بزرگ شدم و در بستر فرهنگی که رشد کردم گردش اطلاعاتی وجود نداشت تا بفهمم چی به چیه؟ پدر و مادرم میشناختن خواننده ها رو، ما نوار هم داشتیم ولی دیگه انگار دغدغه خانواده نبود،شایدم یه روزی بوده و گذشته، یا من یادم نمیاد یا پیش ما حرف نمی زدن در هر صورت من هیچ اطلاعاتی از اون خواننده نداشتم و همون چند باری که با مهدی نوار و گوش کردیم بود و تمام.

تا اینکه بزرگتر شدم و شروع کردم به فیلم دیدن، فیلم فارسی میدیدم و عاشق بهروز وثوقی که همچنان هم هستم. فیلم رضا موتوری رو نگاه میکردم که یهو خوند، با صدای بی صدا...مث یه کوه بلند... مث یه خواب کوتاه.......من میخکوب شدم پای تلویزیون، قصه فیلم و تلفیقش با این ترانه مستم کرد، تازه اونروز فهمیدم که خواننده این ترانه #فرهاد مهراده، و بعدها هم فهمیدم اون روی نوار که صداش متفاوت بود #فریدون فروغی بوده، مهدی یه نوار داشت که یه سمتش فرهاد بود یه سمتش فریدون فروغی.

فرهاد مهراد 3

تازه شناختمش، شروع کردم به دنبال کردنش، واقعا اون روزا  پیدا کردن ترانه ها و نوارها سخت بود، بلاخره آروم آروم یکی بعد دیگری ترانه های فرهاد رو پیدا کردم با کشف هر کدوم یه رد عمیقی در روحم ایجاد میشد، حالش عجیب غریب بود، غم و تنهایی مثل ابر میبارید از صدا و موسیقی و ترانه، نکته ای که شاید اونروزا خیلی برجسته بود،  این بود که فرهاد رو همه گوش نمیکردن، طیف خاصی از آدمها بودن که فرهاد میشنیدن، ازش اطلاعات زیادی نبود، نمیدونستم ایرانه، خارجه، کجاست؟ فقط میدونستم که ممنوعه و گوش کردن ترانه هاش دردسر سازه، حالا واقعا بود یا نه، نمی دونم!!!

دانشگاه که رفتم بیشتر و بیشتر شناختمش، تا اینکه نهم شهریور 1381 خبرش پیچید که فرهاد مهراد در فرانسه درگذشت، شروع شد؛ تمام روزنامه ها و مجله ها از فرهاد نوشتن و در سوگ این هنرمند چه مصاحبه ها و خاطره هایی پخش نشد، متعجب بودم چی شد بعد مرگ فرهاد، فراموش شده بود و یهو شناخته شد، چرا؟ تا اینکه حتی یه روز ترانه ای از فرهاد رو از تلویزیون پخش کردن ، البته بعدها فهمیدم که یه کنسرت هم تو ایران برگزار کرده و اینکه باز هم فهمیدم بعد از مرگش خانواده اش از صدا و سیما بدلیل پخش بدون اجازه ترانه های فرهاد شکایت کرده که حتما به نتیجه نمی رسه.

فرهاد مهراد2

اما نکته اینجاست که جنس غم صدای این مرد نقش پر رنگی در زندگی من داشته، روزی که برای اولین بار فیلم اون کنسرت خارج از کشور رو دیدم که خودش پیانو میزد، چقدر اشک ریختم، انگار خود فرهاد شخصیت اصلی تمام ترانه هاش بوده، و خب من عکس جدیدی ازش ندیده بودم، وقتی با اون موهای سپید و کوتاه و اون حسرتی که در نگاهش بود دیدمش، قلبم به درد اومد، همیشه فکر میکنم به هنرمندایی که هنرشون رو ازشون گرفتن، واقعا سخته، زجرآوره.

حال صداش وقتی ترانه یه شب مهتاب رو اجرا میکنه، صداش که پر از غم و تنهایی بود، حالا بعد از این سالها انگار یه جنس تازه ای از غم و حسرت رو به این صدا تزریق کرده بودن، برای من صدای فرهاد و شخصیت خاصی که داشت پرا از خاطره و غمه و انگار که کهنه نمیشه.

در مورد زندگینامه اش هم با یه جستجوی ساده میتونید همه چیز رو در موردش بخونید من فقط خواستم که یادش کنم و بنویسم ازش که به اعتقادم حق داره به گردن موسیقی ما.

هنوزم هر سال اواخر اسفند من ناخودآگاه فقط ترانه بوی عیدی رو گوش میکنم و دلم تنگ میشه واسه عیدی که  فرهاد ازش خونده، واسه تک تک اون بیتهایی که به حق ادا میشه و اون اضطراب خوشی که می دوه تو خونت.

ترانه مرد تنها رو بشنوید:

ترانه : شهیار قنبری

موسیقی : اسفندیار منفرد زاده

و با صدای جاودانه فرهاد مهراد


فرهاد مهراد1

یادش جاوید

دومان

از دست دادن...

az dast dadan

سلام

خیلی وقت پیش، حدودا فکر کنم سال 66 یا 67 بود، تو اوج جنگ بودیم، خوب یادمه که تو کوچه پس کوچه های محله اسدآباد تهران که میشه پشت ترمینال جنوب و کنار کارخونه چیت سازی تهران که البته دیگه الان نیست، وقتی صدای آژیر بلند میشد همه می ایستادیم وخیره به آسمون، رد موشکها رو دنبال میکردیم که کجا میخوره، هیجانش خوب یادم مونده، روزهای عجیبی که ما بچه های اون دوران رو طور خاصی بار آورد، شاید زود بزرگ شدیم و شاید حسرت هامون روحمون رو صیقل دادن اما در نهایت همین شدیم که حالا هستیم یه نسلی که مونده بین زمین و آسمون و تو این برزخ دست و پا میزنه، آرزوهاش حسرت شدن و امید براشون رنگ باخت، نمی خوام سیاه بنویسم ولی خب چیز بهتری به مغزم خطور نمی کنه، آره همون روزها بود که من مزه ی  اولین تجربه از دست دادن زندگیم رو چشیدم، یعنی تازه مفهوم از دست دادن رو درک کردم و لعنت به اون روز که دیگه این حس تا همیشه باهات خواهد بود و زندگی مملو است از، از دست دادن, یه قطار چوبی داشتم از اونا که تو محله فقیر نشین ما مثل یه اسباب بازی لوکس محسوب میشد، حالا که خوب فکر می کنم اصلا دوستام اسباب بازی نداشتن و قطار چوبی من لاکچری به حساب می یومد، عاشقش بودم، صبحها تا چشم باز میکردم دستم بود و حتی صبحونه ها سر سفره کنارم بود، تا اینکه یه روز جلوی خونه پدر بزرگم که بهش میگفتن دره(که گویا قدیم اونجا دره بوده) مشغول بازی بودم که یه گوله نخ کاموا پیدا کردم، بستمش به قطار و ادامه بازی، یه چاه بود اونجا که نصف درش بسته بود و نصف دیگش باز، همیشه هم میترسیدیم بریم نزدیکش، وسوسه افتاده بود به جونم، آخرش دل و به دریا زدم و نخ و گرفتم دستم و آروم آروم قطار و فرستادم تو دل چاه ، واقعا نمی دونم چی تو کلم بود چه داستان هیجان انگیزی رو دنبال می کردم که این کارو کردم اونم با عزیزترین چیزی که داشتم، فقط میدونم که داخل چاه فاضلاب دنبال آب میگشتم مثل تو کارتون ها، قطارم پایین و پایین تر رفت، ولی هنوز به آب نرسیده بود، چند باری از بالا نخ رو تکون دادن تا مطمئن بشم ولی خبری نبود، کلافه شدم این بار محکم تر نخ رو بالا و پایین کردم، یک بار دو بار و بار سوم نخ سبک شد و بالا اومد و صدای شلوپ آب بلند شد، من به آب رسیده بودم ولی به قیمت از دست دادن قطارم، تاب بالا کشیدن نخ رو نداشتم، با اینکه مطمئن بودم قطار افتاده اما سعی میکردم امید واهی رو تو دلم زنده نگه دارم که شایدم نه، هنوز هست، ولی نبود، نخ رو که تا آخر بالا کشیدم چیزی از قلبم فرو ریخت ، بغض داشتم ولی غرورم که خودم خواسته بودم و کرده بودم اجازه گریستن نمی داد، اما حال غریبی بود چیزی که تا اون روز هنوز تجربه نکرده بودمش، نیاموخته بودم که در مواجهه با چنین شرایطی چه باید کرد، شایدم باید همون جا می نشستم زمین و زار میزدم تا آروم شم ولی نکردم بلند شدم در حالی شونه هام از غم از دست دادن عزیزی سنگین بود ،بعدها فهمیدم که این حس چیه؟ و تا کجاها با ما خواهد بود تا زمانی که نفسی در سینه باقیست این حس مدام و مدام تجربه خواهد شد و من بزرگ شدم و بعد از سی و چند سال هنوز هم نیاموخته ام که بعد از، از دست دادن چه کنم؟ هنوزم مات می مونم و صدای خرد شدم قلبم رو می شنوم  و یا به تعبیر اسماعیل فصیح در کتاب داستان جاوید آرام می مانم و به صدای سپید شدن موهای سرم گوش می کنم.

زندگی مملو است از، از دست دادن ها، باید آموخت این هزار توی پر از رنج زندگی را.

ارادتمند

دومان

az dast dadan