سایه ها و تردیدها

رفت و بردش قصه ی دیدار را.....

سایه ها و تردیدها

رفت و بردش قصه ی دیدار را.....

سایه ها و تردیدها

زخمی بر او بزن عمیقتر از انزوا(پل الوار)
.
.
حرف هست تا دلت بخواهد، اما چه بنویسم که مرهمی باشد برای رنجهای مگو.........

آخرین نظرات

۱ مطلب در اسفند ۱۳۹۷ ثبت شده است

به یاد مادربزرگم و یک ترانه

قدیم

ما یه روز تو این زندگی روزمره قل میخوریم میوفتیم وسط یه خاطره هایی، که اگه وقت معمول باشه هر چی هم فکر کنی یادت نمیاد، یهو همینجوری غرق میشی تو اون حال و هوا ، البته وضع من وخیم تره من عطر بعضی خاطره ها رو هم حس میکنم و این بدترش میکنه، حالا بگم حتی دهان مزه ی اون روزم هم یادم میاد دیگه فحشم میدید، اما خب هستند این روزها و این مغز لعنتی، که نمیتونه مثل آدم کارش و بکنه همش جست میزنه میپره یه جاهایی که با تمام حال خوبش، ولی حسرت های از یاد رفته رو زنده میکنه، نمیدونم ما تنها ملتی هستیم که همیشه حسرت گذشته ها رو میخوریم یا باقی جاهای دنیا هم این شکلین؟

همین الان که نشستم تو فست فود عمو رضا و منتظرم تا چیز برگرهای خوشمزه فرانسویم حاضر شه یهو رفتم ظهر یه تابستون تو حیاط خونه مادر بزرگم،محله اسدآباد تهران ،دقیقا  پشت ترمینال جنوب ، از سر کوچمون خط آهن تهران مشهد رد میشد و هر از گاهی صدای عبور قطار خواب ظهر اهالی محل رو می آشفت ، کما اینکه دیگه ملت به صدا عادت کرده بودن،مثل باقی چیزهایی که به اجبار باهاش ساخته بودن و دیگه بهش فکر نمیکردن، اگه خوشحال بودن واقعی بود و اگه ناراحتم بودن صبوری میکردن، وقتی از اون روزا حرف میزنیم انگار نه انگار که مال همین سی سال پیشه آدم خیال میکنه چند قرن از اون روزها گذشته، من معتقدم یکی از بدیهای نسل ما همینه، اینه که ما یه چیزایی دیدم با یه سری منش ها و اخلاقیات بزرگ شدیم و اومدیم تو یه سنی که شخصیتمون شکل گرفت گره خوردیم به جامعه ای که یه جای دیگس، حرف ما رو نمیفهمه، ما حرفش و نمیفهمیم، از ما بزرگترها شاید راحتتر از ما باشن اونا رد کردن سنی رو که خیلی چیزها براشون مهم بوده شایدم نه، ممکنه اونا هم مثل ما گرفتار این دوگانگی ان، بگذریم، من مثل همیشه که از خواب ظهر در میرفتم تو حیاط کوچیک خونه شیطنت میکردم، با یه مگس کش  در پی شکار مگسها بودم تا خوراک عصرونه جوجه ام رو جور کنم، تو حیاط بودم ولی دلم تو کوچه بود، نگران بودم دوستام بیان بیرون و بازی رو شروع کنن و من نباشم، درب حیاط به یه راهرو خیلی تنگ باز میشد که سمت راستش حموم و دستشویی با هم بود، یکم جلوتر می رسیدی به یه حیاط کوچیک که همون اول سمت راستش آشپزخونه بود و سمت چپ حیاط، دیوار کوتاه مشترک با خونه ی شازده خاله بود، کنار دیوار یه عالمه گلدونای قشنگ بود، الان که بهش فکر میکنم چقدر رویایی بوده، بعد هم میرسیدی به یه ایوان کوچک و بعدشم پنجره های اتاق اصلی که آقا و ننه ام اونجا خواب بودن، روبروی دیوار ظرفشویی بود و دو طرفش پله میخورد و هر کدومش به یه اتاق میرسید که خونه ی دایی هام بود، درب خونه خیلی سفت بود همیشه تلاش میکردم بی صدا بازش کنم تا یواشکی فلنگ و ببندم ولی نمیشد و یا ترس نمیذاشت، ظهرا روی ایوون جلوی اتاق ولو میشدم و بازی میکردم آفتاب از لای ساختمونا خودشو به صورتم میرسوند و من چشم میبستم و از لای انگشتام که جلوی صورتم گرفته بودم نور رو هزار تکه میکردم ، از تو اتاق بوی پوشال خیس شده میومد، از پلهای تو حیاط بالا و پایین میرفتم تا اینکه عطر خیار و گوجه از تو ایوون بلند میشد، میپریدم پایین، ننه ام نرسیده لقمه نون و پنیر و خیار رو برام گرفته بود، عاشق چای شیرین بودم هنوزم هستم، بغلم میکرد میگفت: بشین برات چای شیرین بیارم ، ذوق میکردم، آقام از خواب بیدار شده بود کج خلق بود با همه ولی به روی من همیشه میخندید، مثل الان ، ننه ام چای رو هم میزد و برام لقمه میگرفت، از کیفش یه پنج تومنی بهم میداد، سرم ومیزاشتم روی پاش و خودمو لوس میکردم و الحقم که نازم خریدار داشت، دست میکشید روی سرم و قربون صدقه ام میرفت، همین امروز بعد از سی سال یهو بوی نون و پنیر و گوجه اون روز ، بوی پوشالای خیس شده، طعم چای شیرین که دیگه اصلا اون مزه رو نمیده و عطر مادربزرگم، وسط همه این شلوغی ها پیچید در مشامم و پر شدم از یه دنیا دلتنگی و یه لبخند و چند قطره اشک، یادش بخیر ، یاد ننه ام که عشق بود و عشق و سادگی ، برای من مثل نسیم بود این همه سال، نفهمیدم چطور شد؟ چی شد؟ گذشت ، چطور شد؟ که ننه ام مُرد و شد یه خاطره که انگار خیلی دوره ، دلتنگتم ننه، میتونم ساعتها و بی وقفه ازت بنویسم ، از یه دنیا خاطره که خودم میدونم و فقط برای خودم قابل لمسه، دلم برات تنگ شده ننه، مراقب ما باش.....

ارادتمند

محسن راستگو

قدیمی

ترانه ستاره ای دگر ندارم

آهنگساز: مهندس همایون خرم

ترانه: کلام این اثر در هاله ای از ابهام است شاید جناب تورج نگهبان باشد

خواننده: بانو پروین