سایه ها و تردیدها

رفت و بردش قصه ی دیدار را.....

سایه ها و تردیدها

رفت و بردش قصه ی دیدار را.....

سایه ها و تردیدها

زخمی بر او بزن عمیقتر از انزوا(پل الوار)
.
.
حرف هست تا دلت بخواهد، اما چه بنویسم که مرهمی باشد برای رنجهای مگو.........

آخرین نظرات

۶ مطلب در بهمن ۱۳۹۷ ثبت شده است

روشنفکری

بهروز بوچانی

سلام

قبل از اینکه موضوع مورد نظر را بنویسم، می خواهم در خصوص اتفاقی که دو هفته قبل رخ داد کمی بحث کنم، طی هفته گذشته بردن بزرگترین جایزه ادبی استرالیا توسط یک ایرانی پناهجو در صدر اخبار بیشتر خبرگزاری های دنیا قرار گرفت، خبر، هم تحسین برانگیز بود  هم غم انگیز، بهروز بوچانی یک ایرانی کرد تبار اهل ایلام و روزنامه نگار فعالی بود که به اجبار ترک وطن کرد و در اردوگاه پناهندگان مانوس در گینه نو محصور شد، وی از سال 2013 در این جزیره ساکن است و طی این مدت با استفاده از موبایل و واتس آپ که تنها راه ارتباطی وی با خارج از اردوگاه بوده داستان خود را برای مترجمش مونس منصوبی ارسال کرده و دلیل او برای ننوشتن کتاب بروی کاغذ، ترس از هجوم ماموران گینه نو به اردوگاه و بردن تمام وسایل پناهجویان به کرات بوده و از ترس ربوده شدن دستنوشته هایش با استفاده از موبایل اقدام به ارسال داستان خود به نام دوستی به جز کوهستان ندارم، نموده است، وی برای دریافت دو جایزه به مبلغ 125000 دلار حتی اجازه خروج از جزیره و شرکت در مراسم را نیافت و تنها به ارسال پیامی بسنده کرد، وی فوق لیسانس جغرافیا سیاسی از دانشگاه تربیت مدرس است و در بسیاری‌از روزنامه‌ها و نشریات ایران از جمله: هفته‌نامه کسب و کار، قانون و اعتماد مقالاتی در مورد سیاست در خاور‌میانه، حقوق اقلیت‌ها و فرهنگ کردستان مطالبی منتشر کرده است.

در سال 2013 نیروهای امنیتی به دفتر مجله ویرا که وی با دوستانش تاسیس کرده بود حمله کردند و بهروز متواری شده و سه ماه مخفیانه زندگی کرد و در نهایت مجبور به کوچ از وطنش شد.وی فعالیتهای زیادی در مرکز نگهداری زندانیان انجام داد اعم از تهیه خبر و نوشتن مقاله و همینطور ساخت یک فیلم در خصوص اتفاقاتی که در کمپ برای پناهجویان رخ می دهد.نهایت تاسف برای من است به عنوان یک ایرانی که فردی با داشتن چنین توانایی ها تنها به جرم نوشتن چند مقاله و اداره یک رسانه مجبور می شود از سرزمین مادریش بگریزد و در غربتی چنین دردناک و زیر بار بدترین شرایط ممکن روزگار بگذراند، می خواهم این را بگویم که چه بر سر یک نویسنده آزاد اندیش میاورند که ترجیح می دهد در غیرانسانی ترین شرایط روزگار بگذراند اما در وطنش نباشد چه غمی از این بزرگتر است، من گوشه ای از این شرایط غیر انسانی پناهجویان را از طریق رسانه ها دنبال کردم به واقع باید ته خط باشی که ترجیح دهی آنجا بمانی، تصور کنید این نویسنده در وطن خودش با حمایت های نهادهای ذی ربط به فعالیت بپردازد چگونه شکوفا می شود و حتی می تواند منشا ساختن و تربیت جوانان دیگری نیز بشود، در هر صورت شنیدن این خبر هم برایم شادمانی و افتخار آورد و هم غمی که شیرینی شادکامی را زهر کرد، به امید روزی که کسی بخاطر عقاید، نوشته ها و افکارش مجبور به جلای وطن نشود و همه با هر عقیده ای کنار هم زندگی کنیم.

بهروز بوچانی

چند وقتی بود که می خواستم در خصوص روشنفکری به معنای امروزی آن در جامعه خودمان مطلبی بنویسم و برداشتم را از این مقوله بیان کنم که اما چندین بار پشیمان شدم و دست آخر این مطلب تا امروز همچنان باقی مانده، اما امروزه که واژه پر طمطراق روشنفکری در اغلب مکانهای عمومی و حتی خصوصی شنیده میشه آیا به واقع رروشنفکریست یا ژستی است در جهت ارتقای جایگاه اجتماعی؟

به گمان من بیشتر ژستی است در جهت ارتقای جایگاه اجتماعی و مقوله ای در راستای پر کردن خلاء های اخلاقی و اجتماعی خود شخص، بطور مثال اگر بخواهم بیان کنم، در همین فضای مجازی که همه هم کم و بیش درگیر آنیم گروهی هستند که روشنفکری را در بی قیدی و لاابالی گری معنا می کنند و هر چه خود را بی قیدتر نسبت به اصول اخلاقی جامعه و در تضاد با آن نشان دهند گویی از درجات بالاتری نسبت به بقیه برخوردارند و نگاه خودشان را به جامعه از بالاتر میبینند و حتی گاهی پا را فراتر نهاده و باقی را حتی در شان و منزلت خود نمی بینند که جایگاهی برای آنها قائل شوند، بدون تردید مبحث من ایدئولوژیک نیست اما ایدئولوژی نیز در آن نقش دارد، نگاه کنید، در جامعه غالبا مسلمان ما امروزه برای نشان دادن اوج روشنفکری شروع می کنیم به فحاشی نسبت به ادیان و مذهبیون و به سخره گرفتن اعتقادات قاطبه ملت، من در له یا علیه دین صحبت نمی کنم در نوع برخوردها و نگاههای افراطی با رویکرد روشنفکری بحث دارم و نکته اینجاست که آن دوست عزیزی که در باب هر موضوعی داعیه روشنفکری دارد آیا خود دانشی در همین حوزه ها دارد یا اصلا دانشی دارد و یا تنها سوار بر موجی شده که با خواندن چهار جمله از این و از آن بهش رسیده، این یک مورد است و بسیار موارد دیگر که به جزییات میتوان حتی به سلیقه موسیقی، فیلم و حتی خصوصی ترین مسائل افراد اشاره کرد، روشنفکر در جوامع غربی دارای تعاریف خاصی است و به نظر من در ایران دارای تعریف جداگانه ای است، البته از دوران مشروطه به بعد جریان های روشنفکری در ایران رواج پیدا کرد که در بیشتر صحنه های سیاسی و اجتماعی کشور حاضر بوده و گاهی هم به واقع تاثیر گذار، اما روی سخن من با این جریانات و روشنفکران سیاسی و دینی و حتی غیر دینی نیست حرف من به زبان ساده خودمان نسبت به کسانی است که واقعا از آن طرف بام افتاده اند، که فکر میکنم با نگاهی به اطرافمان نمونه های زیادی را ببینیم و حتی من به چشم خودم دیده ام زندگی های مشترکی را که با همین اطوار روشنفکری به باد رفته و یا خانواده هایی را که متلاشی شده، اولین نگاه روشنفکری درونی ست مگر می شود خودت در ارکان زندگیت باری به هر جهت باشی و برای دیگران نسخه تجویز کنی، اگر روشنفکر هستی و نیت تاثیر گذاری در جامعه و اطراف خود داری، با تحقیر و نگاه از بالا به پایین به جایی نمی رسی، خودم را عرض می کنم بطور مثال من به اصول و موازین مذهبی اعتقاد ندارم و حتی می دانم بسیاری از رفتارهای غلط در همین حوزه بلای جان فرهنگ و حتی اقتصاد بسیاری خواهد شد، خب حالا برای مقابله با آن باید رو به استهزاء و تخریب بیاورم؟ چه حاصلی دارد؟ دوست منور الفکر من با گوش دادن به چند موسیقی و دیدن چند فیلم و دزدین چند جمله از فضای مجازی و انتشار آنها، تو روشنفکر نمی شوی، ابتدا باید یاد بگیری احترام گذاشتن را به تمام سلایق و عقیده ها و سپس با رفتار خودت و کسب دانش و آگاهی در جهت تغییر جامعه ات گام برداری، یعنی در کل آنچه را که من در این سالها دیده ام بیشتر روشنفکر مابی بوده تا روشنفکری، نمی دانم تا چه میزان توانسته ام آنچه در ذهنم در جریان است را به درستی بنویسم اما در تکمیل این نوشته توجه شما را به نوشته ای از اکبر رئیسی در خصوص روشنفکر مابی جلب میکنم:

اکبر رئیسی دربارهٔ جریان شبه روشنفکری در ایران می‌نویسد:

حکایت سعدی را همه خوانده‌ایم؛ حکایت منجمی که هر شب را با رصد ستارگان به صبح می‌برد و غافل از این که زنش با دیگری شب را سر می‌کند. یک بار به هم برخوردند و فتنه برخاست. صاحبدلی که بر آن‌ها می‌گذشت و بر اوضاع واقف بود گفت:

تو بر اوج فلک چه دانی چیست چو ندانی که در سرایت کیست

حکایت شبه روشنفکری دقیقاً همین است. چشم به بالا دارد و بی‌خبر از پائین. لفظ‌ها، اطوار و افکارش شبیه بالایی‌ها است؛ همان‌هایی که در جهان نام و نمودی دارند؛ ولی بی‌خبر از جدی‌ترین حقایق پیش پای خویش. این همیشه و همه جا صادق است. در تئاتر، ادبیات، سینما، مد، اندیشه، دانش و همه چیز. عارش می‌آید بگوید رمان نویسنده وطنی هم می‌خوانم؛ موزیک شرقی و مثلاً هندی هم گوش داده‌ام. اقبال لاهوری را مثلاً اگر چه قبول ندارم، ولی خوانده‌ام و می‌دانم چه می‌خواسته بگوید. نه خیر! دنیایش در تارکوفسکی و کافکا و پوپر خلاصه می‌شود. بدون اجازه آن‌ها به بدیهیات هم تردید روا می‌دارد. اها. البته یک استثناء وجود دارد: وقتی که کسی جایزه گرفت. مهر موبورها بر اثرش خورد. آن وقت سوگل و مقبول می‌شود. در کشور ما همین منوال است. در خاورمیانه ما همین منوال است. علت چیست؟ از رسوب حقارتی است که بر ما روا داشته‌اند و اکنون شده درونی و جزئی از ما و با جان و دل پذیرایش شده‌ایم. حق هم داریم. هر چه می‌بینیم، تندی و عصبیت و رد و تکفیر را در این سو بوده‌است و نرمش و منطق و کارامدی در آن سو. این واقعیت را نمی‌شود از نظر پنهان داشت و بنیاد و عقبه اش را نادیده انگاشت؛ ولی ایا این بدین معنا است که ما ناچار از دست دوم ماندن در عرصه اندیشه و هنر هستیم؟! مرز مبهم روشنفکری و شبه روشنفکری دقیقاً در همین‌جا است که مشخص می‌شود، و راه شان از هم جدا. هر دو بر رکود و سنت می‌تازند. هر دو تغییر و تجدد می‌خواهند. هر دو به دانش و اندیشه روز متکی هستند. حتی هر دو ظاهری شبیه به هم دارند؛ ولی یکی خود را از درون خالی و تماماً متکی به اربابان فکری می‌بیند، قدمی بی آنان به چپ و راست نمی‌تواند بگذارد، ولی دیگری اربابان فکری را فقط آن جا که لازم باشد، به خدمت می‌گیرد. سواری فکری نمی‌دهد، سوار بر فکر است. بی اطلاع از نگاه‌های رایج نیست، ولی نگاه خاص خود را دارد. ساده این که شبه روشن فکر فقط مرجع تقلید و شرع و چارچوبش را از سنت به تجدد عوض می‌کند؛ روشنفکر اساساً چارچوب نمی‌شناسد چیست!

در انتها باز تاکید می کنم این نوشته در نهی روشنفکری و یا جریان های روشنفکری نیست کمااینکه بلعکس در جهت رشد و تعالی روشنفکری است، اینجا سعی دارم این موضوع را یادآوری کنم به زبان ساده، از حد هر چیز، به بهانه ی روشنفکری خارج نشویم، هر عمل غیر اخلاقی را با این برچسب اخلاقی نشان ندهیم، مردم عادی غالب جامعه هستند باید با زبان مردم عادی با ایشان گفتگو کرد و راه نشان داد نه با تحقیر و خود را تافته ی جدابافته دانستن، به گمان من امروزه بجای روشنفکری شاهد سقوط اخلاقیم در جامعه و باز هم تکرار میکنم اخلاق حتما ایدئولوژی نیست.

ارادتمند

محسن راستگو

نحوه ارسال پیام در وبلاگ

سلام

خیلی ها گویا در ارسال پیام دچار مشکل شدند، کار بسیار ساده ای هست مطابق تصویر و نوشته زیر عمل کنید.

ارادتمند


نحوه ی ارسال پیام در وبلاگ : ۱. به قسمت ارسال نظر می رویم .

۲. نام خود را می نویسیم.

۳.متن پیام مورد نظر را می نویسیم.

۴. گزینه ی ارسال را می زنیم.

 به همین راحتی می تونین نظرات ، انتقادات و پیشنهاداتتون رو با من درمیان بگذارید.

پیام

یاور همیشه مومن

یاور همیشه مومن 1

سلام

یعضی از ترانه ها هستند که شاید روز اولی هم که ترانه سرا مشغول سرودنش بوده فکرشم نمی کرده به چه جایگاهی ممکنه برسه، اگه از زبان بچه های بعد از انقلاب بخواهم بنویسم شاید سطر سطر این نوشته با یادآوری ترانه هایی که برای ما روزگاری را تداعی می کند که به سختی و شایدم شیرینی گذشت از بغض لبریز شود.

کمتر کسی شاید باشد که با ترانه های مطرح اون دوره خاطره نساخته باشه و ترانه ای ارزش واقعی خودش رو وقتی نشون میده که هنوز بعد از بیش از چهل سال از تولدش جزو بهترینها باشد و بنده معتقدم اولین اصلی که در یک اثر به آن ارزش می دهد ماندگاریست و کمااینکه در طی سالهای اخیر ترانه های زیادی را شنیده ایم که شاید در بهترین حالت برای یکسال و در بیشتر مواقع برای چند هفته شنیده شده اند، با نگاه به این ترانه ها تازه متوجه ارزش واقعی یک اثر می شویم که چطور ترانه ای حتی بعد از گذشت شصت هفتاد سال همچنان بر تارک موسیقی ما می درخشد.

اما امروز پانزدهم بهمن ماه مصادف است با میلاد یکی از اسطوره های موسیقی این مملکت که بی شک نامش در تاریخ و صدایش تا ابد شنیده خواهد شد.امروز تولد داریوش اقبالی یکی از تاثیر گذار ترین هنرمندان موسیقی پاپ نوین ماست، مخصوصا برای بچه های بعد از انقلاب داریوش حال و هوای دیگری دارد، داریوش صدایی است که شاید هیچ بغضی یارای مقاومت و نشکستن در مقابل آن را نداشته باشد، خوشبختیم حداقل در دوره ی سختی که روزگار گذراندیم هنرمندانی را درک کردیم که جزو میراث موسیقی ما خواهند بود، نوشتن از داریوش در دوره ای که این همه عاشق و دلداده به صدا، هنر و منشش در اطرافمون میبینیم بی شک سخت است، اما به یقین با شنیدن نامش خیلی ها یاد عاشقانه هایشان، یاد شب گریه هایشان و یاد روزهایی که به تلخی و شیرینی پشت سر گذاشتن می افتند و همچنان روز به روز به طرفدارانش افزوده می شود، کنسرت هایش با استقبال بی نظیر روبرو می شود و داریوش هم در راستای دغدغه های ملتش گام برمی دارد، وی هنرمندیست که از مردم و برای مردم است و همواره در طی این سالها این مهم را به اثبات رسانده، فعالیت هایش در زمینه صلح و یا اعتیاد و دغدغه های سیاسی اش برای بهبود حال وطن ستودنی و فراموش شدنی نیست، زندگی هنری و شخصی داریوش برای علاقه مندانش مثل روز روشن است، شاید صد ها سایت و وبلاگ و کلی کانال و گروه در شبکه های مجازی به زندگی او پرداخته و موشکافانه تمام زوایای آن را بررسی و به عرصه گذاشته اند اما این چند خط که اینجا نگاشتم ادای دینی بود برای قدردانی از کسی که سالهای زیادی از عمرم را جز به صدای او صدای دیگری را گوش نکردم و با او عشق را تجربه کردم و با ترانه هایش در رویاهایم غلطیدم و با بغض صدایش گریستم و می دانم بیشمار مانند من هست که قلبشان با این صدا لرزید و عاشقانه تا امروز به عشق یاور همیشه مومنشان دکمه پخش موسیقی را می فشارند.

ایرج جنتی عطایی

                            (ایرج جنتی عطایی)

وقت خوب قدردانی

الیور تویست

(البته عکس کتاب من این شکلی نبود)

سلام

دارم به این نتیجه می رسم که دنیا واقعا جای بدیه، با اینکه در افکار خودم در تلاشم که ثابت کنم نه بابا اینجوریا هم نیست،بلاخره بالا و پایین زیاده و میگذره، ژست های مثبت اندیشی بگیرم و نگاهم رو عوض کنم، ولی دست آخر نمیشه که نمیشه، اینقدر اتفاقهای عجیب غریب، دور و اطرافمون میوفته که گند میزنه به تمام باورهایی که با زور ساختم و برمیگردم سر خونه اول.

گاهی تصمیم میگیرم که اخبار نبینم و نخونم، کار سختیه در این عصر ذوب شدن در رسانه، ولی انگار پاک کردن صورت مسئله است، نمیدونم انسان چجوری رسید به اینجایی که الان هست یعنی در گذشته هم همین طور بوده و تنها خبرش رسانه ای نمیشده، یعنی تا این حد ما سنگدل و بی رحم بودیم مثل امروز، واقعا عجیبه!

طی ده روز گذشته با خبر شدم یکی از اقوام خیلی دورمون ناپدید شده، با شکایت پسرش و تحقیقات پلیس نتیجه این شد که به قتل رسیده اونم توسط همسرش و فردی که با اون در ارتباط بوده حالا انگیزه قتل چی بوده؟ اونم برام قابل درک نیست انگار یه ارثی  رسیده به مرده و اونم ریخته به حساب زنش و گفته یه کاریش میکنیم با هم و زنه هم با مرده که از قرار دوست شوهرشم بوده ، به طرز فجیعی شوهره رو به قتل می رسونن و جنازه رو هم ول میکنن تو بیابون که هنوزم پیدا نشده، اینقدر این ماجرا دردناک و ترسناکه که  واقعا روی من تاثیر بدی گذاشته، آخه مگه میشه؟ چجوری این زن به این جا رسیده؟ خب نمیخواستیش میرفتی، حتی پولشم بالا میکشیدی و می رفتی چرا کشتیش آخه؟

یعنی تصور کنید زنی که هر شب با هم روی یک بالش سر میگذارید و خصوصی ترین موارد زندگیتون رو با هم در میون می گذارید و از اسرار و روحیات هم خبر دارید، در یک شب معمولی که طبق روال همیشه کنار هم شام می خورید و فیلم میبینید و میخوابید، اون در حال عملی کردن نقشه ی شومشه، واقعا که حالم از این زندگی به هم می خوره.

نمیخوام کالبد شکافی کنم که حالا زن چطور به این نقطه رسیده و یا مرد چه کرده، که در هر صورت گرفتن زندگی یک آدم حتما حق کسی نیست در هر صورتی، خلاصه که می دونم کافیه یه سر به ستون حوادث روزنامه ها بزنم تا صد ها مورد مشابه رو ببینم و دلیلم اینکه میگم این دنیا جای خیلی بدی شده هم همینه و این مورد چون از کمی نزدیکتر و قابل لمس تر برام بود موجب این همه تاثیر روی من شد، نه اینکه فقط بحث قتل و جنایت باشه ها نه، رفتار آدمهای اطرافمون هم همینه واقعا تو این روزها نمیدونی کی چه شکلیه؟ همون چیزی هست که میگه؟ یا پشت لبخند و نگاه مهربونش یه دیو بد سیرت پنهان شده، دنبال شعار دادن نیستم ولی حالم از این شکل زندگی بد شده، وسط دنیایی پر از تزویر و دورویی پر از کینه و حسادت و بخل، دست و پا زدن.

خودم معتقدم که هر انسانی حتما خالی از این موارد نیست اینها در نهاد بشر هست اما آدمها همیشه سعی میکنن که وجه خوب روحیاتشون رو تقویت کنند و برن به جنگ پلیدی ها، خودم که همیشه سعی میکنم آدم بهتری باشم، ممکنه موفق هم نشده باشم اما وجدانم راحته که حداقل سعی خودم رو میکنم، اما الان دیگه این شکلی نیست اگه هر جا به قول خودشون زرنگی کنی و بزنی و بری بردی و گاهی هم مورد تحسین اطرافیانت قرار میگیری و همه میگن عجب آدم تیزی هستی دنیا دنیای زرنگی و رندیه این حرفهای خوب مال تو قصه ها و فیلم هاست شایدم درستش همین باشه، کی می دونه؟

بگذریم از این حرفهای تلخ تکراری که کم وبیش هممون هر روز میشنویم، در صفحه اینستاگرام مهراب قاسم خانی مطلب جالبی دیدم بد ندیدم اینجا هم در موردش بنویسم،(صفحه مهراب قاسمخانی رو حتما بهتون توصیه میکنم) مطلبی بود تحت عنوان وقت خوب قدردانی، البته کمی جنبه ی تبلیغاتی برای شرکت خاصی داشت اما محتوا و هدفش به نظرم عالی اومد، هدفش قدردانی از رویا سازان دوران کودکی بوده، در کل قدردانی به نظرم یکی از اصولیه که تقریبا فراموش شده یعنی منظورم از فراموش شدن اینه که ما قدردانی رو فقط در جاهایی که خیلی به چشم میاد انجام میدیم، ولی میشه با یه نگاه به گذشته و حالمون یه عالمه آدم پیدا کرد که شایسته قدردانی بودن و فراموش شدن.

اما از این منظری که در این پست منتشر شده بود و همراهش یه ویدیو جالب هم بود یعنی قدردانی از رویاسازان دوران کودکی، حسابی من و به چالش کشید، از صبح که خوندم و دیدمش دارم سیر میکنم از وقتی که یادم میاد تا حالا، که کیا بودن که برام رویا ساختن یا دل و جرات رویا پردازی رو در من زنده نگه داشتن، کار سختیه چون اگه رک و راست حرفت و بزنی شاید موجبات رنجش خیلی ها فراهم شه ولی چاره ای نیست بلاخره یه جا باید حرف زد، خوب که فکر میکنم به کودکی خودم، اون موقع که تازه رفتم مدرسه و الفبا رو یاد گرفتم شاید اصلا نمی دونستم رویا چیه و حتی شاید اطرافیانم هم رویای خاصی نداشتن و اگر داشتن هم، کسی حرفی در مورد رویاهاش نمی زد یعنی وسط گرفتاری های روزمره جایی واسه رویا نمی موند اما یه جعبه جادویی خونه پدربزرگم بود، از این تلویزیون های مبله ی قدیمی که وقتی میخواستیم یه کارتون ببینیم باید هزار جور پرده و سایه بان براش درست میکردیم تا تصاویر رو بشه دید، یادش بخیر، این جعبه ی جادویی اولین جایی بود که فهمیدم رویا چیه و آروم آروم خودمم شروع کردم به رویا پردازی اما رویاهای ما اون موقع بیشتر یا قهرمان جنگ شدن بود یا با شخصیت های دوست داشتنی کارتونها زندگی کردن، اولین باری که سینما رفتم 6 سالم بود رفتیم فیلم افق یه فیلم جنگی که گویا زمان خودش خیلی خوب بوده، بعد از اون دزد عروسکها و جیب برها به بهشت نمی روند که یادمه چقدر دوست داشتم جای علیرضا خمسه بودم و مدام دو تا انگشتم رو مثل آموزشهای داخل فیلم میزدم زمین و به دیوار تا انگشتها یک اندازه بشه و راحت تر بشه جیب بری کردخنده.

کلاس دوم بودم که مدرسه قدس در میدان منیریه یه جشن برای شاگردای ممتاز گرفت که از شانس خوب منم جزوشون بودم، جشن در سالن آمفی تاتر دانشگاه  تهران برگزار شد و همراه خانواده چند ساعت هیجان انگیز رو گذروندیم و اما اتفاق جالبی برام افتاد که نقش زیادی در رویا پردازی های آینده ام داشت، از سالن که بیرون اومدیم دستفروشی، بساط کتاب چیده بود کنار خیابون، برای اولین بار ایستادیم و نگاه کردیم و پدرم ازم پرسید میخوای یه کتاب برات بخرم، فکر کنم قصد تشویق داشت بابت افتخاری که نصیبم شده بود و من هم گفتم بله و گفت انتخاب کن، کتابها همگی چاپ قدیم بود و من که چیزی از کتاب نمی دونستم، بعید می دونم خانواده هم چیزی میدونست اما همون جا از عکس روی جلد کتاب الیور تویست خوشم اومد و انتخابش کردم و پدرم برام خرید، کتاب رو ورق زدم سر هر فصل یک عکس هم داشت، عکسهایی که جذابیت کتاب رو برام دو چندان میکرد تا رسیدم خونه مشغول خوندن شدم، خانواده هم خیلی خوشحال شدن چون بچه شر و شیطونشون حداقل یکی دو ساعتی آروم بود و اونا نفس میکشیدن در هر صورت من با الیور اولین سفر رسمی ام رو شروع کردم از ضربه ی ملاقه ی آقای بامبل دردم گرفت و از فاگین پیر ترسیدم با نانسی صمیمی شدم و از بیل سایکس وحشت زده پناه بردم به آغوش آقای بروان لا، الیور تویست بیشتر و بیشتر من و غرق کرد در رویا، بعد از الیور چند سال طول کشید، فکر کنم تا اول راهنمایی که من دهها بار الیور تویست رو خوندم و کیف کردم باهاش تا اینکه یکی از اقوام که ساکن سوئد بود یکی دو هفته ای مهمان ما بود، از زبان مادرم ما بهش حاجی دایی میگفتیم (که از همین جا براش آرزوی سلامتی و طول عمر میکنم) من رو با خودش برد بیرون و برگشتنی من رو برد کتابفروشی نور واقع در ستارخان و گفت به کتاب علاقه داری؟ که گفتم بله و من و در میان انبوهی از کتابهای جذاب تنها گذاشت و گفت یک کتاب انتخاب کن، هیجان زده بودم نمیدونستم کدوم رو انتخاب کنم بلاخره کتاب گنجهای کوه سلیمان رو انتخاب کردم نوشته اچ هاگارد و حاجی دایی هم گفت خوبه همین رو بخر و خوشحال از کتابفروشی اومدیم بیرون تا پیاده برسیم خونه، من ده پونزده صفحه ار کتاب رو خونده بودم تا برسیم، فکر کنم شب نشده کتاب رو تموم کردم و این سفر پر ماجرا به کوههای سلیمان برای من بینظیر بود و حتی الان که سی و شش سال دارم همچنان با جزییات کامل داستان رو به خاطر دارم و هنوز وحشت قبیله آفریقایی بدوی از دیدن عینک و اسلحه و حتی دندان مصنوعی برایم جذاب است، این ابتدای راه بود و من برخلاف جریان خانه شروع به خواندن کردم هنوزم که هنوز است  معتقدم اوج دوران کتابخوانی من همان روزگار بود که در هفته شاید یک یا دو کتاب میخریدم و می خواندم، خانواده اگر تشویقم نمی کرد مانعی هم در مقابل خواندنم نبود و من غرق شدم در رویاها و با گوژپشت نتردام از پله های کلیسا بالا و پایین رفتم و با میشل استروگف سوار بر اسب از صحراها گذشتم و از جنگلهای تاریک آمازون فرار کردم و با هاکلبرفین بدنیال جیم گشتم و روی رودخانه می سی سی پی سفر کردم و بیست هزار فرسنگ زیر دریا رفتم و حتی با ناخدای پانزده ساله روی عرشه لرزیدم و مقابل طوفانها ایستادم، داستان رویاهای من طولانیه به اندازه تمام کتابهایی که خوندم و خوشحالم که حداقل همین باعث شد در خلوت خودم اونطور که دلم میخواست زندگی کنم، کلاس دوم راهنمایی سر کلاس پرورشی یه قصه نوشتم به نام شب چهارشنبه سوری که خیلی تو مدرسه و منطقه سر و صدا کرد، ولی همون جا موند و این حس من با توجه به مشکلات و سبک و فرهنگ خانواده به جایی نرسید، من جدا شدم از این مسیر و راهی رو رفتم که مورد پسند خانواده و فامیل بود و امروز جزو حسرت ها و پشیمانی های بزرگ زندگیم همین گردن نهادن به خواست خانواده بوده، اما شاید همون خریدن کتاب از طرف پدرم اولین رویاهای زندگیم رو ساخت و حاجی دایی به عنوان اصلی ترین رویا ساز زندگیم در دوران کودکی ام بود و که از همین جا ازشون خیلی ممنونم و شاید بزرگترین رویا ساز زندگی من خودم و کتابهایم بودند تا زمانی که با همسرم آشنا شدم، به جرات همسرم تنها کسی بوده که همیشه به نوشته ها و افکار من اهمیت داده، همیشه در موضوع ادبیات من و جدی گرفته تشویقم کرده و شاید همین ها باعث شد من از سال اول دانشگاه دوباره به شکل خیلی جدی کتاب بخونم و بنویسم و در راستای ادبیات قدم بردارم و ممنونم ازت رویا ساز من.

در تمام طول زندگیم خانواده برایم بزرگترین پشتیبان و حامی بوده، هست و خواهد بود منظور من از نگاشتن این چند خط فقط تفاوت نگرش و فرهنگ بوده و نه چیز دیگر که نفسهای من وابسته است به نفسهای پدر و مادرم.

ارادتمند 

محسن راستگو

گنجهای کوه سلیمان

 

 

بیست و یک ژانویه روز جهانی بغل کردن

روز جهانی بغل کردن

سلام

چند روز پیش روز جهانی بغل کردن بود، اتفاقا در کانال تلگرام فهیم عطار که به معرفی یکی از دوستان عزیزم عضو شدم مطلب بسیار جالبی در خصوص روز جهانی بغل کردن نوشته بود که توجه ام رو بیشتر به این مورد جلب کرد(اگر مایل بودید در این کانال عضو شید به نظرم مطالب بسیار جالبی داره.https://t.me/fahimattar) زیاده در این خصوص صحبت نمیکنم و توجه تون رو به این کلیپ جلب میکنم که با دیدنش اشک ریختم شاید شما هم قبلا دیده باشید ولی یکبار دیگه با دقت بیشتری ببینید و اگر محبت کنید و نظر، احساس و دیدگاهتون رو برام بنویسید ممنون میشم.

ارادتمند 

محسن راستگو

پیانیست و یک فیلم دیگر

پیانیست

سلام

با دقیقا یک هفته تاخیر خدمت می رسم، متاسفانه هفته بد و سختی رو گذروندم که اصلا فرصت نشد سری به وبلاگ بزنم، شایدم توفیق اجباری شد تا عزیزانی که محبت میکنند و به اینجا سر می زنند یک هفته ای آسوده باشند ولی در کل یه عذاب وجدان سنگین داشتم از ننوشتن، گویا دارم عادت میکنم به وبلاگ نویسی در عصر شبکه های مجازی در دسترس.

البته امروز هم قصد نداشتم بنویسم تا روز شنبه، اما بحثی که با یکی از دوستانم در خصوص سینما پیش آمد کرد یهو به سرم زد کمی در مورد سینمای مورد علاقه ام بنویسم و شاید یکی دو فیلمی رو که خیلی دوست داشتم رو هم اینجا معرفی کنم، البته عرض کنم که تخصص نقد فیلم ندارم اما از دیدگاه شخصی خودم و لذتی که از دیدن برخی فیلمها بردم تصمیم به منتشر کردن این پست کردم و حتی ممکنه در پیامهای شما  فیلمهای خوبی معرفی بشه بهم.

اما فیلم، من شاید زیاد فیلم ندیده باشم منظورم از زیاد نسبت به خوره ها و دیوانگان سینماست که یک روز رو بدون دیدن فیلم به سر نمی برن اما فیلمهایی دیدم که هنوز بعد از سالها با روح و روانم بازی می کنه، هنوز هم درگیر احوالات کاراکتر در لحظات درخشان فیلم هستم، هنوز به یه مرگ، به یه جدایی، به یه فرار فکر می کنم و داستان فیلم از من جدا نمیشه، گاهی مدتها باهاش زندگی می کنم و خودم رو جای شخصیت مورد علاقه ام قرار میدم، با چالشهای عجیب و غریب روبرو میشم و واقعا تاثیر عمیقی روم میزاره.

از نظر من یه قصه معمولی هم می تونه یه فیلم خوب باشه، می تونه مخاطب ها رو از دیدن لحظات عادی که ممکنه برای خودشون هم در زندگی روزمره پیش بیاد هیجان زده بکنه منتها بسته به کارگردان و باقی عوامل فیلم و نحوه بازی گرفتن از بازیگرانه، که یه تصویر عادی رو طوری برای ببیننده طراحی بکنه که مخاطب عام هم بتونه باهاش همزاد پنداری بکنه و هم از دیدگاه هنری در جایگاه شایسته ای قرار بگیره، فارغ از قصه هایی که از بنیان چالشی و تاثیر گذارند، حرفم در خصوص قصه های عادیست، یعنی فکر میکنم ما علاقه داریم خودمون رو در قاب تصویر ببینیم و خودمون رو بازی کنیم یا نقش ما رو بازی کنند، شما رندوم با هر کسی در این مملکت صحبت کنی لابه لای حرفهاش این جمله رو میشنوی که بابا اگر زندگی من و فیلم میکردن صد تا اسکار میبرد، که این تفکر نشات گرفته از همون دیدگاهی هست که عرض کردم .بنابراین هر چه یک فیلم با ساختار اجتماعی و روزمره ی بخش بزرگتری از جامعه همگن باشه، البته با بازی های درخشان، به اعتقادم اقبال بیشتری کسب خواهد کرد.البته باز عرض می کنم این حرف من در نفی قوت قصه نیست بلکه در ستایش قصه های ساخته شده از روزمرگی های مردم عادی به بهترین شکل ممکنه،اما یک قصه با مضمونی منحصر به فرد و با اتفاقاتی که در جامعه بصورت محدود و کمیاب پیش آمد میکنه، اگر با تلفیق عوامل حرفه ای ساخته بشه، حتما با اقبال مواجه خواهد شد، یعنی هنر در نوآوری این قصه است و مطلب جدید، این مبحث جای بحث زیادی داره یعنی باز اگر بخوام خودم رو نقض کنم میگم هر قصه برای خودش منحصر به فرده، منم قبول دارم اما هر قصه با قصه دیگه در عمومیت داشتن متفاوته همین هم تعیین کننده است.

فهرست شیندلر

اما فارغ از این مباحث، چند فیلم تاثیر گذار در زندگیم دیدم که یکیش بدون شک فیلم پیانیست از رومن پولانسکی است، ماجرای زندگی یک پیانیست که در رادیو ورشو نوازندگی میکنه و به همراه خانواده اش با خوشبختی زندگی میکنه و همزمان با جنگ جهانی و هولوکاست گرفتار مشقت ها و تلخی های زیادی میشه.

 در یک خانواده یهودی بزرگ شده، تمام خانواده اش رو از دست میده و خودش  بطور معجزه آسایی با کمک یکی از دوستان قدیمش که حالا به خدمت نازیها درآمده نجات پیدا میکنه، اما شخصیت داستان که در اصل، واقعی هم هست، اشپیلمن، یک بازمانده از یک فاجعه است و نه یک قهرمان و ناجی، شاید درک روحیات و احوالات اشپیلمن به سادگی ممکن نباشه اما پولانسکی که خودش نجات یافته از فاجعه هولوکاست هست به طور درخشانی این قاب رو برای ببینده ساخته، و تو با تک تک سکانسهای فیلم غرق میشوی در یک مصیبت بزرگ که گویی برای خودت نازل شده، در خصوص فیلم و نقاط قوت و ضعفش توانایی اظهار نظر ندارم اما از دید من یکی از بهترین فیلمهایی هست که من دیدم و بشدت توصیه میکنم ببینید، این فیلم در ادامه ی فیلم استیون اسپیلبرگ که شاهکار دیگریست ساخته شده به نام فهرست شیندلر که اینبار به نقش اسکار شیندلر فردی عیاش که به طمع پول در ابتدای جنگ به لهستان میرود و شروع به تجارت می کند ولی در انتهای جنگ سختی ها و خطرات زیادی را برای نجات جان تعداد قابل ملاحظه ای یهودی که به کوره های آدم سوزی روانه میشدند متحمل میشود و اینطور که در رسانه ها خواندم اسپیلبرگ ابتدا سعی در متقاعد کردن پولانسکی برای ساخت شیندلر داشته، اما وی راضی نشده و ترجیح داده که پیانیست را بسازد و در نقد این ماجرا نوشته شده که چون شیندلر بروی محور رفتاری کسی قدم برمی دارد که اقدام به نجات افراد زیادی میکند،اما پولانسکی به این عقیده بوده که شانس و تقدیر نقش قابل ملاحظه ای در نجات جان بازماندگان داشته، از ساخت فیلم خودرای کرده، البته باید به این نکته اذعان  داشت که هر دو فیلم براساس داستانهای واقعی ساخته شده اند، من از دیدگاه خودم هر دو فیلم را جزو بهترین های تاریخ سینما می دانم و بشدت توصیه میکنم ببینید، حالا نقدش را میتوانید در اینترنت بخوانید اینها تجربیات شخصی من از این فیلمها بودن.

ارادتمند 

محسن راستگو

پیانیست

https://tinymov.top/دانلود-فیلم-the-pianist-2002/

فهرست شیندلر

http://tinymz.info/title/Q1RYH/schindler-s-list-1993