سایه ها و تردیدها

رفت و بردش قصه ی دیدار را.....

سایه ها و تردیدها

رفت و بردش قصه ی دیدار را.....

سایه ها و تردیدها

زخمی بر او بزن عمیقتر از انزوا(پل الوار)
.
.
حرف هست تا دلت بخواهد، اما چه بنویسم که مرهمی باشد برای رنجهای مگو.........

آخرین نظرات

عجب آشفته بازاریست دنیا...

کام

بعد از مدتها سلام

امیدوارم خوب باشید یا حداقل برای خوب بودن تلاش کنید،واقعا به این نتیجه رسیدم که هرکاری هم بکنی، تا حالت خوب نباشه امکان نداره بتونی یکی از اهدافت رو دنبال کنی، وبلاگ نویسی منم شده مثل ورزش کردن و رژیم گرفتن میخوام از شنبه شروع کنم که نمی آد اون شنبه موعود، نه که دوست نداشته باشم، ولی تمرکز مهمترین مسئله بوده که حقیقتا نداشتم تو این مدت صد البته تنبلی هم نقش پررنگی داشته، بگذریم.

دیروز رفته بودم میدون منیریه با یه اسنپ رفتم و با یه پیک موتوری برگشتم، عاشق منیریه ام ، یکی اینکه یه عالمه وسیله ورزشی هست که از نزدیک تا حالا ندیدی و دیگه اینکه وقتی از مقابل مغازه ها عبور میکنی تصمیم میگیری از شنبه بری دنبال ورزش و در کل یه ژست ورزشکاری میگیری که خیلی هم خودت باهاش حال میکنی و دوم اینکه من یه احساس نزدیکی خاصی میکنم به اون منطقه، سه سال دبستان رو نزدیک میدان منیریه میرفتم دبستان قدس که خودش ماجراها داره که سر فرصت مینویسم براتون یه ساختمان قجری که مدرسه شده و ته یه کوچه است، مدرسه ی جالبیه، برای من منیریه پر از نوستالژیه، یه جور قدمتی هست تو اون منطقه که بوی اصالت میده، منم از دوران کودکی هزاران خاطره از اونجا دارم که حتما سر حوصله براتون خواهم گفت، خلاصه که دیروز که کنار میدان داشتم با رفیقم مصطفی خداحافظی میکردم و نصایح آخر رو در باب هر چه زودتر بری بردی بهش میکردم یه پیک گرفتم و ناخواسته مهمان انتهای حرفهای ما شد خداحافظی کردیم و جناب پیک گاز موتورو گرفت، هنوز خیلی نرفته بودیم که بهم گفت انگار مسافر راه دوری؟ فکر کنم چون مقصد رو فرودگاه گفتم و داشتم در خصوص مهاجرت با مصطفی حرف میزدم اینجوری خیال کرده بود، که بهش گفتم من نه، ولی داشتم به رفیقم میگفتم که زودتر کاراش و بکنه و بره، گفت: خدا خیرت بده چقدر به فکرشی، برادرشی؟ گفتم نه رفیقشم گفتم که بهتون، گفت خدا خیرت، خدا پدر و مادرت رو بیامرزه، الهی سنگت بیوفته رو سر برادر من که یه بار از من نمیپرسه چه میکنی؟چه مرگته؟ چرا اینقدر گرفتاری؟ 

گفتم دور از جون آقا، به ریش بلند و قیافه خشنش نمیخورد اینقدر رقیق القلب باشه، ولی بنده خدا انگار خیلی دلش پر بود، دنبال یه گوش میگشت که باهاش حرف بزنه، بی اگر و اما، بدون قضاوت، یکی که فقط گوش کنه حتی اگه تاییدشم نکرد ولی گوش کنه، البته این عادت منه هر وقت با موتوری، اسنپی چیزی، جایی میرم سعی میکنم به حرفهاشون گوش کنم، خلاصه که شروع کرد، رفیقت کجا میخواد بره و چجوری و این حرفها که بهش اطلاعات کمی دادم، که بابا این باید بره تو شرایط بدیه و موندنش به صلاحش نیست و خودشو از بین میبره، در کل نمیدونم چی در مورد من فکر کرده بوده که به خیالش من آدم مهمیم یا دست و بالم بازه، نمیدونم شایدم شگردش بود که امیدوارم نباشه.

یهو بعد از یکم سکوت گفت کاش بتونی مشکل منم حل کنی، بهش گفتم من مشکل رفیقم و حل نمیکنم خودش داره حل میکنه من تهش یکم تشویقش کنم همین، جرات نداشتم از ش بپرسم مشکلت چیه؟ چون حدس میزدم پول میخواد و منم در توانم نبود قطعا، دیدید آدم یه جا چجوری گیر میکنه طرف هی بهت نخ میده که ادامه حرفو بگیری تو خودتو میزنی به کوچه علی چپ، خلاصه بعد که من راه ندادم، دیگه حرف نزدT زل زد به خیابون و هر چند دقیقه یکبار آه میکشید، از یه طرف حالم گرفته شد که نزاشتم حرفشو بزنه از یه طرف هم فضولی اجازه نمیداد ساکت بمونم بلاخره دل و زدم به دریا و ازش پرسیدم، مشکلت چیه داداش؟ حاجی چی بگم برات از کجا بگم برات که دیگه بریدم، پریشب زنگ زدم به پدرزنم، اون بنده خدا هم تازه قلبش عمل کرده حال و روز خوشی نداره، که آقا من دیگه نمیتونم، دیگه آخر خطم بیا دست بچه ات و بگیر و ببر.

گفتم آخه چرا؟

حاجی یه پسر دارم 6 سالشه پنج روزه دندون درد داره بردمش یه کلینیک گفت باید دو تا از دندوناش پر شه هزینه اش هم نزدیک هشتصد هزار تومن میشه، چیکار کنم ندارم از طرفی هم، بچه که نمیفهمه، درد داره، هر روز گریه میکنه، میدونی حاجی بچه ات از درد جلوت گریه کنه و کاری نتونی بکنی یعنی چی؟

نمیتونستم جوابش رو بدم.

آره حاجی خیلی دنبال کار گشتم، رفتم یه جا پارکبان بشم گفت حقوقش یک و صده گفتم داداش من فقط هشتصد هزار کرایه میدم مگه میشه، خلاصه که موندم پشت همین موتور اما مگه می چرخه، خودت ببین تا الان یه مسافر کنار خیابون دیدی؟ الان دیگه همه با اسنپ و الو پیک و موبایل و این حرفها اینور اونور میرن، مردم دنبال راحتین، چرا باید تو ظل آفتاب کنار خیابون بایستن و تازه با من سر یه قرون دوزار چونه بزنن، میشینن زیر کولر تا موتور بیاد دم خونه و سوارشون کنه.

گفتم خب تو چرا عضو این جاها نمیشی؟

حاجی دلت خوشه ها، من خرج نون زن و بچه ام رو هم نمیتونم دربیارم موبایلم کجا بود که برم تو این اینترنتیا، موبایل دارما منتها از این ذغالیاست، خلاصه که هیچی به هیچی، هر روز فکر میکنم دیگه امروز ته خطه ولی لعنت به این زندگی که به آسونی تموم نمیشه.

لال شده بودم، چی باید بهش میگفتم، هر چی میگفتم تف سر بالا بود، دیدی یه وقتایی میخوای به یکی دلداری بدی هی نکات مثبت زندگیش رو بولد میکنی تا بلکه یکم امیدوار بشه، آخه من به این چی بگم؟ 

به هر جون کندنی بود یه سری جمله ردیف کردم و بهش گفتم و رسیدیم به مقصد، گفتم آقا شماره تلفنت رو بده من اگه کاری از دستم براومد برات انجام میدم ، میسپارم به دوست و آشنا شاید کاری برات پیدا شد یا موبایلی جور شد شایدم خدا رو چه دیدی خرج پر کردن دندون پسرت، باید اینا رو میگفتم اون ازم انتظار داشت، نه اینکه مسئولیتی به گردن من باشه ولی اون انتظار داشت اون آدم ته خط و آخر نامیدی بود شاید گفتن این حرفها به من آخرین کور سویی بود که امید رو تو دلش زنده نگه میداشت چون منتظر من میموند تا کاری براش بکنم، خدا رو چه دیدی شاید تو این مدت اتفاق خوبی براش میوفتاد یا من میتونستم کاری براش بکنم، میخوام این و بگم، وقتی داشتم خداحافظی میکردم باهاش از خوشحالی بغض کرده بود انگار که کلمات من و گرفتن تلفنش نصف راه حل شدن مشکلش رو طی کرده بود، هر چی بود همینم به نظرم خوب بود، کاش بشه براش کاری کرد.

اما حرفم اینجاست این مشتی از یه خروار بزرگه، جامعه ی آبرومند ما داره به بد  جایی میرسه، به حدی عرصه برای مردم تنگ میشه که دیگه هیچی برای هیچ کس نمیمونه، قدیم میگفتن خوددار باش، صبور باش، درست میشه، الان ولی دیگه تموم شده تمام صبرها تموم شده، آخه وقتی بچه ات جلوت درد بکشه و کاری نتونی یکنی، وقتی اشک بریزه و نگاهش کنی مگه چیزی از آدم میمونه.

همین چند وقت پیش از حوالی پل ستارخان میگذشتم که یه موتوری کنار خیابون ایستاد، دیدم داره از رو موتور میوفته، رفتم طرفش و کمکش کردم پیاده شه، گفتم آقا چطوری؟حالت خوبه؟ نتونست جواب بده،از دکه زیر پل یه اب خریدم یکم آب خورد نشست رو  جدول خیابون، نشستم کنارش، گفتم زنگ بزنم اورژانس، گفت نه، گفتم حالت خوب نیست آقا، مشکل قلبی داری؟ گفت آره تازه عمل کردم، گفتم مرد حسابی تازه عمل کردی تو این دود نشستی پشت موتور؟

یه نگاه بهم کرد، آدم موجه ای بود، یهو زد زیر گریه، های های و بلند، طوری که توجه عابرا بهمون جلب میشد، گفتم آقا چی شده؟ تو رو خدا خودتو ناراحت نکن هر چی هم شده باشه به اندازه سلامتیت مهم نیست، ولی گوشش بدهکار نبود یه دل سیر کنار خیابون وسط شلوغی عصر ستارخان گریه کرد بعد دست و صورتش رو با باقی مونده آب معدنی شست، از من عذرخواهی کرد و شرح داد که چطور بدبخت شده و دار و نداش رو از دست داده و به جایی رسیده که امروز صبح پول نداشته دو تا بربری بخره تا دو تا دختراش که به قول خودش لای پر قو بزرگ شده بودن صبحونه بخورن، هر چی باهاش حرف زدم فایده ای نداشت ازم تشکر کرد و باچشمای خیس و حال نزار به زحمت سوار موتورش شد و رفت، به حال خودم کار ندارم که داغون شدم ولی حرفم اینه ببیند این مردم به کجا رسیدن، سخته خیلی سخته بیشتر از درک ما، گفتم که اینها مشتی از یک خروار هم نیست میدونم که همتون حتما با موارد بیشتر و آدمهای به مراتب با مشکلات بزرگتر آشنا هستید ولی جامعه داره از لحاظ اقتصادی و اخلاقی بشدت سقوط میکنه خدا رو شاهد میگیرم که اینها شعار و این حرفها نیست، اینها واقعا دل آدم رو میسوزونه، دل منو که بدجوری سوزونده، حق ما این نیست، زیاده عرضی نیست خواستم شما رو هم با این تجربه های دیروز و چند ماه پیشم شریک کنم

ارادتمند 

محسن راستگو

به کین باغبان

  • دومان

نظرات  (۱)

به قول مهران مدیری این دنیا دیگه بدرد نمی خوره..
پاسخ:
دقیقا به درد نمی خوره متاسفانه
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">