سایه ها و تردیدها

رفت و بردش قصه ی دیدار را.....

سایه ها و تردیدها

رفت و بردش قصه ی دیدار را.....

سایه ها و تردیدها

زخمی بر او بزن عمیقتر از انزوا(پل الوار)
.
.
حرف هست تا دلت بخواهد، اما چه بنویسم که مرهمی باشد برای رنجهای مگو.........

آخرین نظرات

در سوگ فرهاد مهراد(یه مرد بود یه مرد)

فرهاد مهراد

سلام

خیلی کم سن و سال بودم، یه رفیقی داشتم به اسم مهدی تیماره که هنوزم دارم، یه روزی اومد تو کوچه و یه نوار سیاه دستش بود، بهم گفت این نواره میدونی چیه؟ گفتم چیه؟ گفت ممنوعه است، هر کسی نداره، گفتم مگه چیه؟ گفت آهنگه، گفتم خب چرا ممنوعه، گفت آخه آدم و دیوونه میکنه، مامانم هم اجازه نمیده من گوش کنم، کنجکاوی شنیدن اون نوار افتاد تو کلم، به هر بدبختی بود یه واکمن جور کردیم، خوب یادمه تو دره، همون جلوی خونه پدربزرگم که قبلا توصیفش کردم نشسته بودیم، دم غروب بود هیاهوی بچه های محل کم شده بود، ما با ترس و لرز نوار رو داخل واکمن گذاشتیم و شروع به پخش کرد، صدای عجیبی بود من هنوز خیلی موسیقی نشنیده بودم، برای ما موسیقی فقط زمان عروسی ها بود، خودم به شخصه یاد ندارم که روزی با صدای موسیقی از خواب بیدار شده باشم، صدای بم دلنشینی میخوند : با صدای بی صدا، مث یه کوه بلند ...مث یه خواب کوتاه.......

گفتم مهدی این کیه: گفت اسمش فریدونه ، مامانم میگه اینا رو گوش کنی دیوونه میشی، مخت قاطی میکنه، راست میگه من چند وقته گوش میکنم حس میکنم یه طوریم شده، نوار رو گوش کردیم اون طرف نوار صداش فرق داشت من هی به مهدی میگفتم که اون فرق داره، اون میگفت نه دستگاه بد پخش میکنه، حال غریبی داشت ترانه، در حد فهم من نبود ولی دلم میخواست بشنوم.

چند سال گذشت، خب مثل حالا گردش آزاد اطلاعات، آزاد که چه عرض کنم جایی که من بزرگ شدم و در بستر فرهنگی که رشد کردم گردش اطلاعاتی وجود نداشت تا بفهمم چی به چیه؟ پدر و مادرم میشناختن خواننده ها رو، ما نوار هم داشتیم ولی دیگه انگار دغدغه خانواده نبود،شایدم یه روزی بوده و گذشته، یا من یادم نمیاد یا پیش ما حرف نمی زدن در هر صورت من هیچ اطلاعاتی از اون خواننده نداشتم و همون چند باری که با مهدی نوار و گوش کردیم بود و تمام.

تا اینکه بزرگتر شدم و شروع کردم به فیلم دیدن، فیلم فارسی میدیدم و عاشق بهروز وثوقی که همچنان هم هستم. فیلم رضا موتوری رو نگاه میکردم که یهو خوند، با صدای بی صدا...مث یه کوه بلند... مث یه خواب کوتاه.......من میخکوب شدم پای تلویزیون، قصه فیلم و تلفیقش با این ترانه مستم کرد، تازه اونروز فهمیدم که خواننده این ترانه #فرهاد مهراده، و بعدها هم فهمیدم اون روی نوار که صداش متفاوت بود #فریدون فروغی بوده، مهدی یه نوار داشت که یه سمتش فرهاد بود یه سمتش فریدون فروغی.

فرهاد مهراد 3

تازه شناختمش، شروع کردم به دنبال کردنش، واقعا اون روزا  پیدا کردن ترانه ها و نوارها سخت بود، بلاخره آروم آروم یکی بعد دیگری ترانه های فرهاد رو پیدا کردم با کشف هر کدوم یه رد عمیقی در روحم ایجاد میشد، حالش عجیب غریب بود، غم و تنهایی مثل ابر میبارید از صدا و موسیقی و ترانه، نکته ای که شاید اونروزا خیلی برجسته بود،  این بود که فرهاد رو همه گوش نمیکردن، طیف خاصی از آدمها بودن که فرهاد میشنیدن، ازش اطلاعات زیادی نبود، نمیدونستم ایرانه، خارجه، کجاست؟ فقط میدونستم که ممنوعه و گوش کردن ترانه هاش دردسر سازه، حالا واقعا بود یا نه، نمی دونم!!!

دانشگاه که رفتم بیشتر و بیشتر شناختمش، تا اینکه نهم شهریور 1381 خبرش پیچید که فرهاد مهراد در فرانسه درگذشت، شروع شد؛ تمام روزنامه ها و مجله ها از فرهاد نوشتن و در سوگ این هنرمند چه مصاحبه ها و خاطره هایی پخش نشد، متعجب بودم چی شد بعد مرگ فرهاد، فراموش شده بود و یهو شناخته شد، چرا؟ تا اینکه حتی یه روز ترانه ای از فرهاد رو از تلویزیون پخش کردن ، البته بعدها فهمیدم که یه کنسرت هم تو ایران برگزار کرده و اینکه باز هم فهمیدم بعد از مرگش خانواده اش از صدا و سیما بدلیل پخش بدون اجازه ترانه های فرهاد شکایت کرده که حتما به نتیجه نمی رسه.

فرهاد مهراد2

اما نکته اینجاست که جنس غم صدای این مرد نقش پر رنگی در زندگی من داشته، روزی که برای اولین بار فیلم اون کنسرت خارج از کشور رو دیدم که خودش پیانو میزد، چقدر اشک ریختم، انگار خود فرهاد شخصیت اصلی تمام ترانه هاش بوده، و خب من عکس جدیدی ازش ندیده بودم، وقتی با اون موهای سپید و کوتاه و اون حسرتی که در نگاهش بود دیدمش، قلبم به درد اومد، همیشه فکر میکنم به هنرمندایی که هنرشون رو ازشون گرفتن، واقعا سخته، زجرآوره.

حال صداش وقتی ترانه یه شب مهتاب رو اجرا میکنه، صداش که پر از غم و تنهایی بود، حالا بعد از این سالها انگار یه جنس تازه ای از غم و حسرت رو به این صدا تزریق کرده بودن، برای من صدای فرهاد و شخصیت خاصی که داشت پرا از خاطره و غمه و انگار که کهنه نمیشه.

در مورد زندگینامه اش هم با یه جستجوی ساده میتونید همه چیز رو در موردش بخونید من فقط خواستم که یادش کنم و بنویسم ازش که به اعتقادم حق داره به گردن موسیقی ما.

هنوزم هر سال اواخر اسفند من ناخودآگاه فقط ترانه بوی عیدی رو گوش میکنم و دلم تنگ میشه واسه عیدی که  فرهاد ازش خونده، واسه تک تک اون بیتهایی که به حق ادا میشه و اون اضطراب خوشی که می دوه تو خونت.

ترانه مرد تنها رو بشنوید:

ترانه : شهیار قنبری

موسیقی : اسفندیار منفرد زاده

و با صدای جاودانه فرهاد مهراد


فرهاد مهراد1

یادش جاوید

دومان

از دست دادن...

az dast dadan

سلام

خیلی وقت پیش، حدودا فکر کنم سال 66 یا 67 بود، تو اوج جنگ بودیم، خوب یادمه که تو کوچه پس کوچه های محله اسدآباد تهران که میشه پشت ترمینال جنوب و کنار کارخونه چیت سازی تهران که البته دیگه الان نیست، وقتی صدای آژیر بلند میشد همه می ایستادیم وخیره به آسمون، رد موشکها رو دنبال میکردیم که کجا میخوره، هیجانش خوب یادم مونده، روزهای عجیبی که ما بچه های اون دوران رو طور خاصی بار آورد، شاید زود بزرگ شدیم و شاید حسرت هامون روحمون رو صیقل دادن اما در نهایت همین شدیم که حالا هستیم یه نسلی که مونده بین زمین و آسمون و تو این برزخ دست و پا میزنه، آرزوهاش حسرت شدن و امید براشون رنگ باخت، نمی خوام سیاه بنویسم ولی خب چیز بهتری به مغزم خطور نمی کنه، آره همون روزها بود که من مزه ی  اولین تجربه از دست دادن زندگیم رو چشیدم، یعنی تازه مفهوم از دست دادن رو درک کردم و لعنت به اون روز که دیگه این حس تا همیشه باهات خواهد بود و زندگی مملو است از، از دست دادن, یه قطار چوبی داشتم از اونا که تو محله فقیر نشین ما مثل یه اسباب بازی لوکس محسوب میشد، حالا که خوب فکر می کنم اصلا دوستام اسباب بازی نداشتن و قطار چوبی من لاکچری به حساب می یومد، عاشقش بودم، صبحها تا چشم باز میکردم دستم بود و حتی صبحونه ها سر سفره کنارم بود، تا اینکه یه روز جلوی خونه پدر بزرگم که بهش میگفتن دره(که گویا قدیم اونجا دره بوده) مشغول بازی بودم که یه گوله نخ کاموا پیدا کردم، بستمش به قطار و ادامه بازی، یه چاه بود اونجا که نصف درش بسته بود و نصف دیگش باز، همیشه هم میترسیدیم بریم نزدیکش، وسوسه افتاده بود به جونم، آخرش دل و به دریا زدم و نخ و گرفتم دستم و آروم آروم قطار و فرستادم تو دل چاه ، واقعا نمی دونم چی تو کلم بود چه داستان هیجان انگیزی رو دنبال می کردم که این کارو کردم اونم با عزیزترین چیزی که داشتم، فقط میدونم که داخل چاه فاضلاب دنبال آب میگشتم مثل تو کارتون ها، قطارم پایین و پایین تر رفت، ولی هنوز به آب نرسیده بود، چند باری از بالا نخ رو تکون دادن تا مطمئن بشم ولی خبری نبود، کلافه شدم این بار محکم تر نخ رو بالا و پایین کردم، یک بار دو بار و بار سوم نخ سبک شد و بالا اومد و صدای شلوپ آب بلند شد، من به آب رسیده بودم ولی به قیمت از دست دادن قطارم، تاب بالا کشیدن نخ رو نداشتم، با اینکه مطمئن بودم قطار افتاده اما سعی میکردم امید واهی رو تو دلم زنده نگه دارم که شایدم نه، هنوز هست، ولی نبود، نخ رو که تا آخر بالا کشیدم چیزی از قلبم فرو ریخت ، بغض داشتم ولی غرورم که خودم خواسته بودم و کرده بودم اجازه گریستن نمی داد، اما حال غریبی بود چیزی که تا اون روز هنوز تجربه نکرده بودمش، نیاموخته بودم که در مواجهه با چنین شرایطی چه باید کرد، شایدم باید همون جا می نشستم زمین و زار میزدم تا آروم شم ولی نکردم بلند شدم در حالی شونه هام از غم از دست دادن عزیزی سنگین بود ،بعدها فهمیدم که این حس چیه؟ و تا کجاها با ما خواهد بود تا زمانی که نفسی در سینه باقیست این حس مدام و مدام تجربه خواهد شد و من بزرگ شدم و بعد از سی و چند سال هنوز هم نیاموخته ام که بعد از، از دست دادن چه کنم؟ هنوزم مات می مونم و صدای خرد شدم قلبم رو می شنوم  و یا به تعبیر اسماعیل فصیح در کتاب داستان جاوید آرام می مانم و به صدای سپید شدن موهای سرم گوش می کنم.

زندگی مملو است از، از دست دادن ها، باید آموخت این هزار توی پر از رنج زندگی را.

ارادتمند

دومان

az dast dadan

عجب آشفته بازاریست دنیا...

کام

بعد از مدتها سلام

امیدوارم خوب باشید یا حداقل برای خوب بودن تلاش کنید،واقعا به این نتیجه رسیدم که هرکاری هم بکنی، تا حالت خوب نباشه امکان نداره بتونی یکی از اهدافت رو دنبال کنی، وبلاگ نویسی منم شده مثل ورزش کردن و رژیم گرفتن میخوام از شنبه شروع کنم که نمی آد اون شنبه موعود، نه که دوست نداشته باشم، ولی تمرکز مهمترین مسئله بوده که حقیقتا نداشتم تو این مدت صد البته تنبلی هم نقش پررنگی داشته، بگذریم.

دیروز رفته بودم میدون منیریه با یه اسنپ رفتم و با یه پیک موتوری برگشتم، عاشق منیریه ام ، یکی اینکه یه عالمه وسیله ورزشی هست که از نزدیک تا حالا ندیدی و دیگه اینکه وقتی از مقابل مغازه ها عبور میکنی تصمیم میگیری از شنبه بری دنبال ورزش و در کل یه ژست ورزشکاری میگیری که خیلی هم خودت باهاش حال میکنی و دوم اینکه من یه احساس نزدیکی خاصی میکنم به اون منطقه، سه سال دبستان رو نزدیک میدان منیریه میرفتم دبستان قدس که خودش ماجراها داره که سر فرصت مینویسم براتون یه ساختمان قجری که مدرسه شده و ته یه کوچه است، مدرسه ی جالبیه، برای من منیریه پر از نوستالژیه، یه جور قدمتی هست تو اون منطقه که بوی اصالت میده، منم از دوران کودکی هزاران خاطره از اونجا دارم که حتما سر حوصله براتون خواهم گفت، خلاصه که دیروز که کنار میدان داشتم با رفیقم مصطفی خداحافظی میکردم و نصایح آخر رو در باب هر چه زودتر بری بردی بهش میکردم یه پیک گرفتم و ناخواسته مهمان انتهای حرفهای ما شد خداحافظی کردیم و جناب پیک گاز موتورو گرفت، هنوز خیلی نرفته بودیم که بهم گفت انگار مسافر راه دوری؟ فکر کنم چون مقصد رو فرودگاه گفتم و داشتم در خصوص مهاجرت با مصطفی حرف میزدم اینجوری خیال کرده بود، که بهش گفتم من نه، ولی داشتم به رفیقم میگفتم که زودتر کاراش و بکنه و بره، گفت: خدا خیرت بده چقدر به فکرشی، برادرشی؟ گفتم نه رفیقشم گفتم که بهتون، گفت خدا خیرت، خدا پدر و مادرت رو بیامرزه، الهی سنگت بیوفته رو سر برادر من که یه بار از من نمیپرسه چه میکنی؟چه مرگته؟ چرا اینقدر گرفتاری؟ 

گفتم دور از جون آقا، به ریش بلند و قیافه خشنش نمیخورد اینقدر رقیق القلب باشه، ولی بنده خدا انگار خیلی دلش پر بود، دنبال یه گوش میگشت که باهاش حرف بزنه، بی اگر و اما، بدون قضاوت، یکی که فقط گوش کنه حتی اگه تاییدشم نکرد ولی گوش کنه، البته این عادت منه هر وقت با موتوری، اسنپی چیزی، جایی میرم سعی میکنم به حرفهاشون گوش کنم، خلاصه که شروع کرد، رفیقت کجا میخواد بره و چجوری و این حرفها که بهش اطلاعات کمی دادم، که بابا این باید بره تو شرایط بدیه و موندنش به صلاحش نیست و خودشو از بین میبره، در کل نمیدونم چی در مورد من فکر کرده بوده که به خیالش من آدم مهمیم یا دست و بالم بازه، نمیدونم شایدم شگردش بود که امیدوارم نباشه.

یهو بعد از یکم سکوت گفت کاش بتونی مشکل منم حل کنی، بهش گفتم من مشکل رفیقم و حل نمیکنم خودش داره حل میکنه من تهش یکم تشویقش کنم همین، جرات نداشتم از ش بپرسم مشکلت چیه؟ چون حدس میزدم پول میخواد و منم در توانم نبود قطعا، دیدید آدم یه جا چجوری گیر میکنه طرف هی بهت نخ میده که ادامه حرفو بگیری تو خودتو میزنی به کوچه علی چپ، خلاصه بعد که من راه ندادم، دیگه حرف نزدT زل زد به خیابون و هر چند دقیقه یکبار آه میکشید، از یه طرف حالم گرفته شد که نزاشتم حرفشو بزنه از یه طرف هم فضولی اجازه نمیداد ساکت بمونم بلاخره دل و زدم به دریا و ازش پرسیدم، مشکلت چیه داداش؟ حاجی چی بگم برات از کجا بگم برات که دیگه بریدم، پریشب زنگ زدم به پدرزنم، اون بنده خدا هم تازه قلبش عمل کرده حال و روز خوشی نداره، که آقا من دیگه نمیتونم، دیگه آخر خطم بیا دست بچه ات و بگیر و ببر.

گفتم آخه چرا؟

حاجی یه پسر دارم 6 سالشه پنج روزه دندون درد داره بردمش یه کلینیک گفت باید دو تا از دندوناش پر شه هزینه اش هم نزدیک هشتصد هزار تومن میشه، چیکار کنم ندارم از طرفی هم، بچه که نمیفهمه، درد داره، هر روز گریه میکنه، میدونی حاجی بچه ات از درد جلوت گریه کنه و کاری نتونی بکنی یعنی چی؟

نمیتونستم جوابش رو بدم.

آره حاجی خیلی دنبال کار گشتم، رفتم یه جا پارکبان بشم گفت حقوقش یک و صده گفتم داداش من فقط هشتصد هزار کرایه میدم مگه میشه، خلاصه که موندم پشت همین موتور اما مگه می چرخه، خودت ببین تا الان یه مسافر کنار خیابون دیدی؟ الان دیگه همه با اسنپ و الو پیک و موبایل و این حرفها اینور اونور میرن، مردم دنبال راحتین، چرا باید تو ظل آفتاب کنار خیابون بایستن و تازه با من سر یه قرون دوزار چونه بزنن، میشینن زیر کولر تا موتور بیاد دم خونه و سوارشون کنه.

گفتم خب تو چرا عضو این جاها نمیشی؟

حاجی دلت خوشه ها، من خرج نون زن و بچه ام رو هم نمیتونم دربیارم موبایلم کجا بود که برم تو این اینترنتیا، موبایل دارما منتها از این ذغالیاست، خلاصه که هیچی به هیچی، هر روز فکر میکنم دیگه امروز ته خطه ولی لعنت به این زندگی که به آسونی تموم نمیشه.

لال شده بودم، چی باید بهش میگفتم، هر چی میگفتم تف سر بالا بود، دیدی یه وقتایی میخوای به یکی دلداری بدی هی نکات مثبت زندگیش رو بولد میکنی تا بلکه یکم امیدوار بشه، آخه من به این چی بگم؟ 

به هر جون کندنی بود یه سری جمله ردیف کردم و بهش گفتم و رسیدیم به مقصد، گفتم آقا شماره تلفنت رو بده من اگه کاری از دستم براومد برات انجام میدم ، میسپارم به دوست و آشنا شاید کاری برات پیدا شد یا موبایلی جور شد شایدم خدا رو چه دیدی خرج پر کردن دندون پسرت، باید اینا رو میگفتم اون ازم انتظار داشت، نه اینکه مسئولیتی به گردن من باشه ولی اون انتظار داشت اون آدم ته خط و آخر نامیدی بود شاید گفتن این حرفها به من آخرین کور سویی بود که امید رو تو دلش زنده نگه میداشت چون منتظر من میموند تا کاری براش بکنم، خدا رو چه دیدی شاید تو این مدت اتفاق خوبی براش میوفتاد یا من میتونستم کاری براش بکنم، میخوام این و بگم، وقتی داشتم خداحافظی میکردم باهاش از خوشحالی بغض کرده بود انگار که کلمات من و گرفتن تلفنش نصف راه حل شدن مشکلش رو طی کرده بود، هر چی بود همینم به نظرم خوب بود، کاش بشه براش کاری کرد.

اما حرفم اینجاست این مشتی از یه خروار بزرگه، جامعه ی آبرومند ما داره به بد  جایی میرسه، به حدی عرصه برای مردم تنگ میشه که دیگه هیچی برای هیچ کس نمیمونه، قدیم میگفتن خوددار باش، صبور باش، درست میشه، الان ولی دیگه تموم شده تمام صبرها تموم شده، آخه وقتی بچه ات جلوت درد بکشه و کاری نتونی یکنی، وقتی اشک بریزه و نگاهش کنی مگه چیزی از آدم میمونه.

همین چند وقت پیش از حوالی پل ستارخان میگذشتم که یه موتوری کنار خیابون ایستاد، دیدم داره از رو موتور میوفته، رفتم طرفش و کمکش کردم پیاده شه، گفتم آقا چطوری؟حالت خوبه؟ نتونست جواب بده،از دکه زیر پل یه اب خریدم یکم آب خورد نشست رو  جدول خیابون، نشستم کنارش، گفتم زنگ بزنم اورژانس، گفت نه، گفتم حالت خوب نیست آقا، مشکل قلبی داری؟ گفت آره تازه عمل کردم، گفتم مرد حسابی تازه عمل کردی تو این دود نشستی پشت موتور؟

یه نگاه بهم کرد، آدم موجه ای بود، یهو زد زیر گریه، های های و بلند، طوری که توجه عابرا بهمون جلب میشد، گفتم آقا چی شده؟ تو رو خدا خودتو ناراحت نکن هر چی هم شده باشه به اندازه سلامتیت مهم نیست، ولی گوشش بدهکار نبود یه دل سیر کنار خیابون وسط شلوغی عصر ستارخان گریه کرد بعد دست و صورتش رو با باقی مونده آب معدنی شست، از من عذرخواهی کرد و شرح داد که چطور بدبخت شده و دار و نداش رو از دست داده و به جایی رسیده که امروز صبح پول نداشته دو تا بربری بخره تا دو تا دختراش که به قول خودش لای پر قو بزرگ شده بودن صبحونه بخورن، هر چی باهاش حرف زدم فایده ای نداشت ازم تشکر کرد و باچشمای خیس و حال نزار به زحمت سوار موتورش شد و رفت، به حال خودم کار ندارم که داغون شدم ولی حرفم اینه ببیند این مردم به کجا رسیدن، سخته خیلی سخته بیشتر از درک ما، گفتم که اینها مشتی از یک خروار هم نیست میدونم که همتون حتما با موارد بیشتر و آدمهای به مراتب با مشکلات بزرگتر آشنا هستید ولی جامعه داره از لحاظ اقتصادی و اخلاقی بشدت سقوط میکنه خدا رو شاهد میگیرم که اینها شعار و این حرفها نیست، اینها واقعا دل آدم رو میسوزونه، دل منو که بدجوری سوزونده، حق ما این نیست، زیاده عرضی نیست خواستم شما رو هم با این تجربه های دیروز و چند ماه پیشم شریک کنم

ارادتمند 

محسن راستگو

به کین باغبان

سال 1398

نوروز

سلام

سال نو رو شاد باش عرض میکنم خدمت همه عزیزان، امیدوارم امسال سالی خوب، همراه با سلامتی و خوشبختی برای همه باشه، البته متاسفانه با فاجعه ای که رخ داد کام همه مردم تلخ شد، که امیدوارم خداوند به بازماندگان صبر و درگذشتگان رو قرین رحمت کنه و با کمک خیرین بشه کمی جبران خسارت بشه چون از دولت که آبی گرم نخواهد شد، جز تاسف کاری از دست ما ساخته نیست البته با ارسال کمکهای نقدی و غیرنقدی که همه راههای غیر دولتی مطمئنی رو سراغ دارند میشه همراه و یاور هموطنان بود، با تاخیر طولانی خدمت رسیدم اما در سال جدید سعی میکنم بصورت منظم تر و با برنامه ریزی بهتری در خدمتتتون باشم، سال خوبی رو براتون آرزو دارم.

ارادتمند 

محسن راستگو

به یاد مادربزرگم و یک ترانه

قدیم

ما یه روز تو این زندگی روزمره قل میخوریم میوفتیم وسط یه خاطره هایی، که اگه وقت معمول باشه هر چی هم فکر کنی یادت نمیاد، یهو همینجوری غرق میشی تو اون حال و هوا ، البته وضع من وخیم تره من عطر بعضی خاطره ها رو هم حس میکنم و این بدترش میکنه، حالا بگم حتی دهان مزه ی اون روزم هم یادم میاد دیگه فحشم میدید، اما خب هستند این روزها و این مغز لعنتی، که نمیتونه مثل آدم کارش و بکنه همش جست میزنه میپره یه جاهایی که با تمام حال خوبش، ولی حسرت های از یاد رفته رو زنده میکنه، نمیدونم ما تنها ملتی هستیم که همیشه حسرت گذشته ها رو میخوریم یا باقی جاهای دنیا هم این شکلین؟

همین الان که نشستم تو فست فود عمو رضا و منتظرم تا چیز برگرهای خوشمزه فرانسویم حاضر شه یهو رفتم ظهر یه تابستون تو حیاط خونه مادر بزرگم،محله اسدآباد تهران ،دقیقا  پشت ترمینال جنوب ، از سر کوچمون خط آهن تهران مشهد رد میشد و هر از گاهی صدای عبور قطار خواب ظهر اهالی محل رو می آشفت ، کما اینکه دیگه ملت به صدا عادت کرده بودن،مثل باقی چیزهایی که به اجبار باهاش ساخته بودن و دیگه بهش فکر نمیکردن، اگه خوشحال بودن واقعی بود و اگه ناراحتم بودن صبوری میکردن، وقتی از اون روزا حرف میزنیم انگار نه انگار که مال همین سی سال پیشه آدم خیال میکنه چند قرن از اون روزها گذشته، من معتقدم یکی از بدیهای نسل ما همینه، اینه که ما یه چیزایی دیدم با یه سری منش ها و اخلاقیات بزرگ شدیم و اومدیم تو یه سنی که شخصیتمون شکل گرفت گره خوردیم به جامعه ای که یه جای دیگس، حرف ما رو نمیفهمه، ما حرفش و نمیفهمیم، از ما بزرگترها شاید راحتتر از ما باشن اونا رد کردن سنی رو که خیلی چیزها براشون مهم بوده شایدم نه، ممکنه اونا هم مثل ما گرفتار این دوگانگی ان، بگذریم، من مثل همیشه که از خواب ظهر در میرفتم تو حیاط کوچیک خونه شیطنت میکردم، با یه مگس کش  در پی شکار مگسها بودم تا خوراک عصرونه جوجه ام رو جور کنم، تو حیاط بودم ولی دلم تو کوچه بود، نگران بودم دوستام بیان بیرون و بازی رو شروع کنن و من نباشم، درب حیاط به یه راهرو خیلی تنگ باز میشد که سمت راستش حموم و دستشویی با هم بود، یکم جلوتر می رسیدی به یه حیاط کوچیک که همون اول سمت راستش آشپزخونه بود و سمت چپ حیاط، دیوار کوتاه مشترک با خونه ی شازده خاله بود، کنار دیوار یه عالمه گلدونای قشنگ بود، الان که بهش فکر میکنم چقدر رویایی بوده، بعد هم میرسیدی به یه ایوان کوچک و بعدشم پنجره های اتاق اصلی که آقا و ننه ام اونجا خواب بودن، روبروی دیوار ظرفشویی بود و دو طرفش پله میخورد و هر کدومش به یه اتاق میرسید که خونه ی دایی هام بود، درب خونه خیلی سفت بود همیشه تلاش میکردم بی صدا بازش کنم تا یواشکی فلنگ و ببندم ولی نمیشد و یا ترس نمیذاشت، ظهرا روی ایوون جلوی اتاق ولو میشدم و بازی میکردم آفتاب از لای ساختمونا خودشو به صورتم میرسوند و من چشم میبستم و از لای انگشتام که جلوی صورتم گرفته بودم نور رو هزار تکه میکردم ، از تو اتاق بوی پوشال خیس شده میومد، از پلهای تو حیاط بالا و پایین میرفتم تا اینکه عطر خیار و گوجه از تو ایوون بلند میشد، میپریدم پایین، ننه ام نرسیده لقمه نون و پنیر و خیار رو برام گرفته بود، عاشق چای شیرین بودم هنوزم هستم، بغلم میکرد میگفت: بشین برات چای شیرین بیارم ، ذوق میکردم، آقام از خواب بیدار شده بود کج خلق بود با همه ولی به روی من همیشه میخندید، مثل الان ، ننه ام چای رو هم میزد و برام لقمه میگرفت، از کیفش یه پنج تومنی بهم میداد، سرم ومیزاشتم روی پاش و خودمو لوس میکردم و الحقم که نازم خریدار داشت، دست میکشید روی سرم و قربون صدقه ام میرفت، همین امروز بعد از سی سال یهو بوی نون و پنیر و گوجه اون روز ، بوی پوشالای خیس شده، طعم چای شیرین که دیگه اصلا اون مزه رو نمیده و عطر مادربزرگم، وسط همه این شلوغی ها پیچید در مشامم و پر شدم از یه دنیا دلتنگی و یه لبخند و چند قطره اشک، یادش بخیر ، یاد ننه ام که عشق بود و عشق و سادگی ، برای من مثل نسیم بود این همه سال، نفهمیدم چطور شد؟ چی شد؟ گذشت ، چطور شد؟ که ننه ام مُرد و شد یه خاطره که انگار خیلی دوره ، دلتنگتم ننه، میتونم ساعتها و بی وقفه ازت بنویسم ، از یه دنیا خاطره که خودم میدونم و فقط برای خودم قابل لمسه، دلم برات تنگ شده ننه، مراقب ما باش.....

ارادتمند

محسن راستگو

قدیمی

ترانه ستاره ای دگر ندارم

آهنگساز: مهندس همایون خرم

ترانه: کلام این اثر در هاله ای از ابهام است شاید جناب تورج نگهبان باشد

خواننده: بانو پروین



روشنفکری

بهروز بوچانی

سلام

قبل از اینکه موضوع مورد نظر را بنویسم، می خواهم در خصوص اتفاقی که دو هفته قبل رخ داد کمی بحث کنم، طی هفته گذشته بردن بزرگترین جایزه ادبی استرالیا توسط یک ایرانی پناهجو در صدر اخبار بیشتر خبرگزاری های دنیا قرار گرفت، خبر، هم تحسین برانگیز بود  هم غم انگیز، بهروز بوچانی یک ایرانی کرد تبار اهل ایلام و روزنامه نگار فعالی بود که به اجبار ترک وطن کرد و در اردوگاه پناهندگان مانوس در گینه نو محصور شد، وی از سال 2013 در این جزیره ساکن است و طی این مدت با استفاده از موبایل و واتس آپ که تنها راه ارتباطی وی با خارج از اردوگاه بوده داستان خود را برای مترجمش مونس منصوبی ارسال کرده و دلیل او برای ننوشتن کتاب بروی کاغذ، ترس از هجوم ماموران گینه نو به اردوگاه و بردن تمام وسایل پناهجویان به کرات بوده و از ترس ربوده شدن دستنوشته هایش با استفاده از موبایل اقدام به ارسال داستان خود به نام دوستی به جز کوهستان ندارم، نموده است، وی برای دریافت دو جایزه به مبلغ 125000 دلار حتی اجازه خروج از جزیره و شرکت در مراسم را نیافت و تنها به ارسال پیامی بسنده کرد، وی فوق لیسانس جغرافیا سیاسی از دانشگاه تربیت مدرس است و در بسیاری‌از روزنامه‌ها و نشریات ایران از جمله: هفته‌نامه کسب و کار، قانون و اعتماد مقالاتی در مورد سیاست در خاور‌میانه، حقوق اقلیت‌ها و فرهنگ کردستان مطالبی منتشر کرده است.

در سال 2013 نیروهای امنیتی به دفتر مجله ویرا که وی با دوستانش تاسیس کرده بود حمله کردند و بهروز متواری شده و سه ماه مخفیانه زندگی کرد و در نهایت مجبور به کوچ از وطنش شد.وی فعالیتهای زیادی در مرکز نگهداری زندانیان انجام داد اعم از تهیه خبر و نوشتن مقاله و همینطور ساخت یک فیلم در خصوص اتفاقاتی که در کمپ برای پناهجویان رخ می دهد.نهایت تاسف برای من است به عنوان یک ایرانی که فردی با داشتن چنین توانایی ها تنها به جرم نوشتن چند مقاله و اداره یک رسانه مجبور می شود از سرزمین مادریش بگریزد و در غربتی چنین دردناک و زیر بار بدترین شرایط ممکن روزگار بگذراند، می خواهم این را بگویم که چه بر سر یک نویسنده آزاد اندیش میاورند که ترجیح می دهد در غیرانسانی ترین شرایط روزگار بگذراند اما در وطنش نباشد چه غمی از این بزرگتر است، من گوشه ای از این شرایط غیر انسانی پناهجویان را از طریق رسانه ها دنبال کردم به واقع باید ته خط باشی که ترجیح دهی آنجا بمانی، تصور کنید این نویسنده در وطن خودش با حمایت های نهادهای ذی ربط به فعالیت بپردازد چگونه شکوفا می شود و حتی می تواند منشا ساختن و تربیت جوانان دیگری نیز بشود، در هر صورت شنیدن این خبر هم برایم شادمانی و افتخار آورد و هم غمی که شیرینی شادکامی را زهر کرد، به امید روزی که کسی بخاطر عقاید، نوشته ها و افکارش مجبور به جلای وطن نشود و همه با هر عقیده ای کنار هم زندگی کنیم.

بهروز بوچانی

چند وقتی بود که می خواستم در خصوص روشنفکری به معنای امروزی آن در جامعه خودمان مطلبی بنویسم و برداشتم را از این مقوله بیان کنم که اما چندین بار پشیمان شدم و دست آخر این مطلب تا امروز همچنان باقی مانده، اما امروزه که واژه پر طمطراق روشنفکری در اغلب مکانهای عمومی و حتی خصوصی شنیده میشه آیا به واقع رروشنفکریست یا ژستی است در جهت ارتقای جایگاه اجتماعی؟

به گمان من بیشتر ژستی است در جهت ارتقای جایگاه اجتماعی و مقوله ای در راستای پر کردن خلاء های اخلاقی و اجتماعی خود شخص، بطور مثال اگر بخواهم بیان کنم، در همین فضای مجازی که همه هم کم و بیش درگیر آنیم گروهی هستند که روشنفکری را در بی قیدی و لاابالی گری معنا می کنند و هر چه خود را بی قیدتر نسبت به اصول اخلاقی جامعه و در تضاد با آن نشان دهند گویی از درجات بالاتری نسبت به بقیه برخوردارند و نگاه خودشان را به جامعه از بالاتر میبینند و حتی گاهی پا را فراتر نهاده و باقی را حتی در شان و منزلت خود نمی بینند که جایگاهی برای آنها قائل شوند، بدون تردید مبحث من ایدئولوژیک نیست اما ایدئولوژی نیز در آن نقش دارد، نگاه کنید، در جامعه غالبا مسلمان ما امروزه برای نشان دادن اوج روشنفکری شروع می کنیم به فحاشی نسبت به ادیان و مذهبیون و به سخره گرفتن اعتقادات قاطبه ملت، من در له یا علیه دین صحبت نمی کنم در نوع برخوردها و نگاههای افراطی با رویکرد روشنفکری بحث دارم و نکته اینجاست که آن دوست عزیزی که در باب هر موضوعی داعیه روشنفکری دارد آیا خود دانشی در همین حوزه ها دارد یا اصلا دانشی دارد و یا تنها سوار بر موجی شده که با خواندن چهار جمله از این و از آن بهش رسیده، این یک مورد است و بسیار موارد دیگر که به جزییات میتوان حتی به سلیقه موسیقی، فیلم و حتی خصوصی ترین مسائل افراد اشاره کرد، روشنفکر در جوامع غربی دارای تعاریف خاصی است و به نظر من در ایران دارای تعریف جداگانه ای است، البته از دوران مشروطه به بعد جریان های روشنفکری در ایران رواج پیدا کرد که در بیشتر صحنه های سیاسی و اجتماعی کشور حاضر بوده و گاهی هم به واقع تاثیر گذار، اما روی سخن من با این جریانات و روشنفکران سیاسی و دینی و حتی غیر دینی نیست حرف من به زبان ساده خودمان نسبت به کسانی است که واقعا از آن طرف بام افتاده اند، که فکر میکنم با نگاهی به اطرافمان نمونه های زیادی را ببینیم و حتی من به چشم خودم دیده ام زندگی های مشترکی را که با همین اطوار روشنفکری به باد رفته و یا خانواده هایی را که متلاشی شده، اولین نگاه روشنفکری درونی ست مگر می شود خودت در ارکان زندگیت باری به هر جهت باشی و برای دیگران نسخه تجویز کنی، اگر روشنفکر هستی و نیت تاثیر گذاری در جامعه و اطراف خود داری، با تحقیر و نگاه از بالا به پایین به جایی نمی رسی، خودم را عرض می کنم بطور مثال من به اصول و موازین مذهبی اعتقاد ندارم و حتی می دانم بسیاری از رفتارهای غلط در همین حوزه بلای جان فرهنگ و حتی اقتصاد بسیاری خواهد شد، خب حالا برای مقابله با آن باید رو به استهزاء و تخریب بیاورم؟ چه حاصلی دارد؟ دوست منور الفکر من با گوش دادن به چند موسیقی و دیدن چند فیلم و دزدین چند جمله از فضای مجازی و انتشار آنها، تو روشنفکر نمی شوی، ابتدا باید یاد بگیری احترام گذاشتن را به تمام سلایق و عقیده ها و سپس با رفتار خودت و کسب دانش و آگاهی در جهت تغییر جامعه ات گام برداری، یعنی در کل آنچه را که من در این سالها دیده ام بیشتر روشنفکر مابی بوده تا روشنفکری، نمی دانم تا چه میزان توانسته ام آنچه در ذهنم در جریان است را به درستی بنویسم اما در تکمیل این نوشته توجه شما را به نوشته ای از اکبر رئیسی در خصوص روشنفکر مابی جلب میکنم:

اکبر رئیسی دربارهٔ جریان شبه روشنفکری در ایران می‌نویسد:

حکایت سعدی را همه خوانده‌ایم؛ حکایت منجمی که هر شب را با رصد ستارگان به صبح می‌برد و غافل از این که زنش با دیگری شب را سر می‌کند. یک بار به هم برخوردند و فتنه برخاست. صاحبدلی که بر آن‌ها می‌گذشت و بر اوضاع واقف بود گفت:

تو بر اوج فلک چه دانی چیست چو ندانی که در سرایت کیست

حکایت شبه روشنفکری دقیقاً همین است. چشم به بالا دارد و بی‌خبر از پائین. لفظ‌ها، اطوار و افکارش شبیه بالایی‌ها است؛ همان‌هایی که در جهان نام و نمودی دارند؛ ولی بی‌خبر از جدی‌ترین حقایق پیش پای خویش. این همیشه و همه جا صادق است. در تئاتر، ادبیات، سینما، مد، اندیشه، دانش و همه چیز. عارش می‌آید بگوید رمان نویسنده وطنی هم می‌خوانم؛ موزیک شرقی و مثلاً هندی هم گوش داده‌ام. اقبال لاهوری را مثلاً اگر چه قبول ندارم، ولی خوانده‌ام و می‌دانم چه می‌خواسته بگوید. نه خیر! دنیایش در تارکوفسکی و کافکا و پوپر خلاصه می‌شود. بدون اجازه آن‌ها به بدیهیات هم تردید روا می‌دارد. اها. البته یک استثناء وجود دارد: وقتی که کسی جایزه گرفت. مهر موبورها بر اثرش خورد. آن وقت سوگل و مقبول می‌شود. در کشور ما همین منوال است. در خاورمیانه ما همین منوال است. علت چیست؟ از رسوب حقارتی است که بر ما روا داشته‌اند و اکنون شده درونی و جزئی از ما و با جان و دل پذیرایش شده‌ایم. حق هم داریم. هر چه می‌بینیم، تندی و عصبیت و رد و تکفیر را در این سو بوده‌است و نرمش و منطق و کارامدی در آن سو. این واقعیت را نمی‌شود از نظر پنهان داشت و بنیاد و عقبه اش را نادیده انگاشت؛ ولی ایا این بدین معنا است که ما ناچار از دست دوم ماندن در عرصه اندیشه و هنر هستیم؟! مرز مبهم روشنفکری و شبه روشنفکری دقیقاً در همین‌جا است که مشخص می‌شود، و راه شان از هم جدا. هر دو بر رکود و سنت می‌تازند. هر دو تغییر و تجدد می‌خواهند. هر دو به دانش و اندیشه روز متکی هستند. حتی هر دو ظاهری شبیه به هم دارند؛ ولی یکی خود را از درون خالی و تماماً متکی به اربابان فکری می‌بیند، قدمی بی آنان به چپ و راست نمی‌تواند بگذارد، ولی دیگری اربابان فکری را فقط آن جا که لازم باشد، به خدمت می‌گیرد. سواری فکری نمی‌دهد، سوار بر فکر است. بی اطلاع از نگاه‌های رایج نیست، ولی نگاه خاص خود را دارد. ساده این که شبه روشن فکر فقط مرجع تقلید و شرع و چارچوبش را از سنت به تجدد عوض می‌کند؛ روشنفکر اساساً چارچوب نمی‌شناسد چیست!

در انتها باز تاکید می کنم این نوشته در نهی روشنفکری و یا جریان های روشنفکری نیست کمااینکه بلعکس در جهت رشد و تعالی روشنفکری است، اینجا سعی دارم این موضوع را یادآوری کنم به زبان ساده، از حد هر چیز، به بهانه ی روشنفکری خارج نشویم، هر عمل غیر اخلاقی را با این برچسب اخلاقی نشان ندهیم، مردم عادی غالب جامعه هستند باید با زبان مردم عادی با ایشان گفتگو کرد و راه نشان داد نه با تحقیر و خود را تافته ی جدابافته دانستن، به گمان من امروزه بجای روشنفکری شاهد سقوط اخلاقیم در جامعه و باز هم تکرار میکنم اخلاق حتما ایدئولوژی نیست.

ارادتمند

محسن راستگو

نحوه ارسال پیام در وبلاگ

سلام

خیلی ها گویا در ارسال پیام دچار مشکل شدند، کار بسیار ساده ای هست مطابق تصویر و نوشته زیر عمل کنید.

ارادتمند


نحوه ی ارسال پیام در وبلاگ : ۱. به قسمت ارسال نظر می رویم .

۲. نام خود را می نویسیم.

۳.متن پیام مورد نظر را می نویسیم.

۴. گزینه ی ارسال را می زنیم.

 به همین راحتی می تونین نظرات ، انتقادات و پیشنهاداتتون رو با من درمیان بگذارید.

پیام

یاور همیشه مومن

یاور همیشه مومن 1

سلام

یعضی از ترانه ها هستند که شاید روز اولی هم که ترانه سرا مشغول سرودنش بوده فکرشم نمی کرده به چه جایگاهی ممکنه برسه، اگه از زبان بچه های بعد از انقلاب بخواهم بنویسم شاید سطر سطر این نوشته با یادآوری ترانه هایی که برای ما روزگاری را تداعی می کند که به سختی و شایدم شیرینی گذشت از بغض لبریز شود.

کمتر کسی شاید باشد که با ترانه های مطرح اون دوره خاطره نساخته باشه و ترانه ای ارزش واقعی خودش رو وقتی نشون میده که هنوز بعد از بیش از چهل سال از تولدش جزو بهترینها باشد و بنده معتقدم اولین اصلی که در یک اثر به آن ارزش می دهد ماندگاریست و کمااینکه در طی سالهای اخیر ترانه های زیادی را شنیده ایم که شاید در بهترین حالت برای یکسال و در بیشتر مواقع برای چند هفته شنیده شده اند، با نگاه به این ترانه ها تازه متوجه ارزش واقعی یک اثر می شویم که چطور ترانه ای حتی بعد از گذشت شصت هفتاد سال همچنان بر تارک موسیقی ما می درخشد.

اما امروز پانزدهم بهمن ماه مصادف است با میلاد یکی از اسطوره های موسیقی این مملکت که بی شک نامش در تاریخ و صدایش تا ابد شنیده خواهد شد.امروز تولد داریوش اقبالی یکی از تاثیر گذار ترین هنرمندان موسیقی پاپ نوین ماست، مخصوصا برای بچه های بعد از انقلاب داریوش حال و هوای دیگری دارد، داریوش صدایی است که شاید هیچ بغضی یارای مقاومت و نشکستن در مقابل آن را نداشته باشد، خوشبختیم حداقل در دوره ی سختی که روزگار گذراندیم هنرمندانی را درک کردیم که جزو میراث موسیقی ما خواهند بود، نوشتن از داریوش در دوره ای که این همه عاشق و دلداده به صدا، هنر و منشش در اطرافمون میبینیم بی شک سخت است، اما به یقین با شنیدن نامش خیلی ها یاد عاشقانه هایشان، یاد شب گریه هایشان و یاد روزهایی که به تلخی و شیرینی پشت سر گذاشتن می افتند و همچنان روز به روز به طرفدارانش افزوده می شود، کنسرت هایش با استقبال بی نظیر روبرو می شود و داریوش هم در راستای دغدغه های ملتش گام برمی دارد، وی هنرمندیست که از مردم و برای مردم است و همواره در طی این سالها این مهم را به اثبات رسانده، فعالیت هایش در زمینه صلح و یا اعتیاد و دغدغه های سیاسی اش برای بهبود حال وطن ستودنی و فراموش شدنی نیست، زندگی هنری و شخصی داریوش برای علاقه مندانش مثل روز روشن است، شاید صد ها سایت و وبلاگ و کلی کانال و گروه در شبکه های مجازی به زندگی او پرداخته و موشکافانه تمام زوایای آن را بررسی و به عرصه گذاشته اند اما این چند خط که اینجا نگاشتم ادای دینی بود برای قدردانی از کسی که سالهای زیادی از عمرم را جز به صدای او صدای دیگری را گوش نکردم و با او عشق را تجربه کردم و با ترانه هایش در رویاهایم غلطیدم و با بغض صدایش گریستم و می دانم بیشمار مانند من هست که قلبشان با این صدا لرزید و عاشقانه تا امروز به عشق یاور همیشه مومنشان دکمه پخش موسیقی را می فشارند.

ایرج جنتی عطایی

                            (ایرج جنتی عطایی)

وقت خوب قدردانی

الیور تویست

(البته عکس کتاب من این شکلی نبود)

سلام

دارم به این نتیجه می رسم که دنیا واقعا جای بدیه، با اینکه در افکار خودم در تلاشم که ثابت کنم نه بابا اینجوریا هم نیست،بلاخره بالا و پایین زیاده و میگذره، ژست های مثبت اندیشی بگیرم و نگاهم رو عوض کنم، ولی دست آخر نمیشه که نمیشه، اینقدر اتفاقهای عجیب غریب، دور و اطرافمون میوفته که گند میزنه به تمام باورهایی که با زور ساختم و برمیگردم سر خونه اول.

گاهی تصمیم میگیرم که اخبار نبینم و نخونم، کار سختیه در این عصر ذوب شدن در رسانه، ولی انگار پاک کردن صورت مسئله است، نمیدونم انسان چجوری رسید به اینجایی که الان هست یعنی در گذشته هم همین طور بوده و تنها خبرش رسانه ای نمیشده، یعنی تا این حد ما سنگدل و بی رحم بودیم مثل امروز، واقعا عجیبه!

طی ده روز گذشته با خبر شدم یکی از اقوام خیلی دورمون ناپدید شده، با شکایت پسرش و تحقیقات پلیس نتیجه این شد که به قتل رسیده اونم توسط همسرش و فردی که با اون در ارتباط بوده حالا انگیزه قتل چی بوده؟ اونم برام قابل درک نیست انگار یه ارثی  رسیده به مرده و اونم ریخته به حساب زنش و گفته یه کاریش میکنیم با هم و زنه هم با مرده که از قرار دوست شوهرشم بوده ، به طرز فجیعی شوهره رو به قتل می رسونن و جنازه رو هم ول میکنن تو بیابون که هنوزم پیدا نشده، اینقدر این ماجرا دردناک و ترسناکه که  واقعا روی من تاثیر بدی گذاشته، آخه مگه میشه؟ چجوری این زن به این جا رسیده؟ خب نمیخواستیش میرفتی، حتی پولشم بالا میکشیدی و می رفتی چرا کشتیش آخه؟

یعنی تصور کنید زنی که هر شب با هم روی یک بالش سر میگذارید و خصوصی ترین موارد زندگیتون رو با هم در میون می گذارید و از اسرار و روحیات هم خبر دارید، در یک شب معمولی که طبق روال همیشه کنار هم شام می خورید و فیلم میبینید و میخوابید، اون در حال عملی کردن نقشه ی شومشه، واقعا که حالم از این زندگی به هم می خوره.

نمیخوام کالبد شکافی کنم که حالا زن چطور به این نقطه رسیده و یا مرد چه کرده، که در هر صورت گرفتن زندگی یک آدم حتما حق کسی نیست در هر صورتی، خلاصه که می دونم کافیه یه سر به ستون حوادث روزنامه ها بزنم تا صد ها مورد مشابه رو ببینم و دلیلم اینکه میگم این دنیا جای خیلی بدی شده هم همینه و این مورد چون از کمی نزدیکتر و قابل لمس تر برام بود موجب این همه تاثیر روی من شد، نه اینکه فقط بحث قتل و جنایت باشه ها نه، رفتار آدمهای اطرافمون هم همینه واقعا تو این روزها نمیدونی کی چه شکلیه؟ همون چیزی هست که میگه؟ یا پشت لبخند و نگاه مهربونش یه دیو بد سیرت پنهان شده، دنبال شعار دادن نیستم ولی حالم از این شکل زندگی بد شده، وسط دنیایی پر از تزویر و دورویی پر از کینه و حسادت و بخل، دست و پا زدن.

خودم معتقدم که هر انسانی حتما خالی از این موارد نیست اینها در نهاد بشر هست اما آدمها همیشه سعی میکنن که وجه خوب روحیاتشون رو تقویت کنند و برن به جنگ پلیدی ها، خودم که همیشه سعی میکنم آدم بهتری باشم، ممکنه موفق هم نشده باشم اما وجدانم راحته که حداقل سعی خودم رو میکنم، اما الان دیگه این شکلی نیست اگه هر جا به قول خودشون زرنگی کنی و بزنی و بری بردی و گاهی هم مورد تحسین اطرافیانت قرار میگیری و همه میگن عجب آدم تیزی هستی دنیا دنیای زرنگی و رندیه این حرفهای خوب مال تو قصه ها و فیلم هاست شایدم درستش همین باشه، کی می دونه؟

بگذریم از این حرفهای تلخ تکراری که کم وبیش هممون هر روز میشنویم، در صفحه اینستاگرام مهراب قاسم خانی مطلب جالبی دیدم بد ندیدم اینجا هم در موردش بنویسم،(صفحه مهراب قاسمخانی رو حتما بهتون توصیه میکنم) مطلبی بود تحت عنوان وقت خوب قدردانی، البته کمی جنبه ی تبلیغاتی برای شرکت خاصی داشت اما محتوا و هدفش به نظرم عالی اومد، هدفش قدردانی از رویا سازان دوران کودکی بوده، در کل قدردانی به نظرم یکی از اصولیه که تقریبا فراموش شده یعنی منظورم از فراموش شدن اینه که ما قدردانی رو فقط در جاهایی که خیلی به چشم میاد انجام میدیم، ولی میشه با یه نگاه به گذشته و حالمون یه عالمه آدم پیدا کرد که شایسته قدردانی بودن و فراموش شدن.

اما از این منظری که در این پست منتشر شده بود و همراهش یه ویدیو جالب هم بود یعنی قدردانی از رویاسازان دوران کودکی، حسابی من و به چالش کشید، از صبح که خوندم و دیدمش دارم سیر میکنم از وقتی که یادم میاد تا حالا، که کیا بودن که برام رویا ساختن یا دل و جرات رویا پردازی رو در من زنده نگه داشتن، کار سختیه چون اگه رک و راست حرفت و بزنی شاید موجبات رنجش خیلی ها فراهم شه ولی چاره ای نیست بلاخره یه جا باید حرف زد، خوب که فکر میکنم به کودکی خودم، اون موقع که تازه رفتم مدرسه و الفبا رو یاد گرفتم شاید اصلا نمی دونستم رویا چیه و حتی شاید اطرافیانم هم رویای خاصی نداشتن و اگر داشتن هم، کسی حرفی در مورد رویاهاش نمی زد یعنی وسط گرفتاری های روزمره جایی واسه رویا نمی موند اما یه جعبه جادویی خونه پدربزرگم بود، از این تلویزیون های مبله ی قدیمی که وقتی میخواستیم یه کارتون ببینیم باید هزار جور پرده و سایه بان براش درست میکردیم تا تصاویر رو بشه دید، یادش بخیر، این جعبه ی جادویی اولین جایی بود که فهمیدم رویا چیه و آروم آروم خودمم شروع کردم به رویا پردازی اما رویاهای ما اون موقع بیشتر یا قهرمان جنگ شدن بود یا با شخصیت های دوست داشتنی کارتونها زندگی کردن، اولین باری که سینما رفتم 6 سالم بود رفتیم فیلم افق یه فیلم جنگی که گویا زمان خودش خیلی خوب بوده، بعد از اون دزد عروسکها و جیب برها به بهشت نمی روند که یادمه چقدر دوست داشتم جای علیرضا خمسه بودم و مدام دو تا انگشتم رو مثل آموزشهای داخل فیلم میزدم زمین و به دیوار تا انگشتها یک اندازه بشه و راحت تر بشه جیب بری کردخنده.

کلاس دوم بودم که مدرسه قدس در میدان منیریه یه جشن برای شاگردای ممتاز گرفت که از شانس خوب منم جزوشون بودم، جشن در سالن آمفی تاتر دانشگاه  تهران برگزار شد و همراه خانواده چند ساعت هیجان انگیز رو گذروندیم و اما اتفاق جالبی برام افتاد که نقش زیادی در رویا پردازی های آینده ام داشت، از سالن که بیرون اومدیم دستفروشی، بساط کتاب چیده بود کنار خیابون، برای اولین بار ایستادیم و نگاه کردیم و پدرم ازم پرسید میخوای یه کتاب برات بخرم، فکر کنم قصد تشویق داشت بابت افتخاری که نصیبم شده بود و من هم گفتم بله و گفت انتخاب کن، کتابها همگی چاپ قدیم بود و من که چیزی از کتاب نمی دونستم، بعید می دونم خانواده هم چیزی میدونست اما همون جا از عکس روی جلد کتاب الیور تویست خوشم اومد و انتخابش کردم و پدرم برام خرید، کتاب رو ورق زدم سر هر فصل یک عکس هم داشت، عکسهایی که جذابیت کتاب رو برام دو چندان میکرد تا رسیدم خونه مشغول خوندن شدم، خانواده هم خیلی خوشحال شدن چون بچه شر و شیطونشون حداقل یکی دو ساعتی آروم بود و اونا نفس میکشیدن در هر صورت من با الیور اولین سفر رسمی ام رو شروع کردم از ضربه ی ملاقه ی آقای بامبل دردم گرفت و از فاگین پیر ترسیدم با نانسی صمیمی شدم و از بیل سایکس وحشت زده پناه بردم به آغوش آقای بروان لا، الیور تویست بیشتر و بیشتر من و غرق کرد در رویا، بعد از الیور چند سال طول کشید، فکر کنم تا اول راهنمایی که من دهها بار الیور تویست رو خوندم و کیف کردم باهاش تا اینکه یکی از اقوام که ساکن سوئد بود یکی دو هفته ای مهمان ما بود، از زبان مادرم ما بهش حاجی دایی میگفتیم (که از همین جا براش آرزوی سلامتی و طول عمر میکنم) من رو با خودش برد بیرون و برگشتنی من رو برد کتابفروشی نور واقع در ستارخان و گفت به کتاب علاقه داری؟ که گفتم بله و من و در میان انبوهی از کتابهای جذاب تنها گذاشت و گفت یک کتاب انتخاب کن، هیجان زده بودم نمیدونستم کدوم رو انتخاب کنم بلاخره کتاب گنجهای کوه سلیمان رو انتخاب کردم نوشته اچ هاگارد و حاجی دایی هم گفت خوبه همین رو بخر و خوشحال از کتابفروشی اومدیم بیرون تا پیاده برسیم خونه، من ده پونزده صفحه ار کتاب رو خونده بودم تا برسیم، فکر کنم شب نشده کتاب رو تموم کردم و این سفر پر ماجرا به کوههای سلیمان برای من بینظیر بود و حتی الان که سی و شش سال دارم همچنان با جزییات کامل داستان رو به خاطر دارم و هنوز وحشت قبیله آفریقایی بدوی از دیدن عینک و اسلحه و حتی دندان مصنوعی برایم جذاب است، این ابتدای راه بود و من برخلاف جریان خانه شروع به خواندن کردم هنوزم که هنوز است  معتقدم اوج دوران کتابخوانی من همان روزگار بود که در هفته شاید یک یا دو کتاب میخریدم و می خواندم، خانواده اگر تشویقم نمی کرد مانعی هم در مقابل خواندنم نبود و من غرق شدم در رویاها و با گوژپشت نتردام از پله های کلیسا بالا و پایین رفتم و با میشل استروگف سوار بر اسب از صحراها گذشتم و از جنگلهای تاریک آمازون فرار کردم و با هاکلبرفین بدنیال جیم گشتم و روی رودخانه می سی سی پی سفر کردم و بیست هزار فرسنگ زیر دریا رفتم و حتی با ناخدای پانزده ساله روی عرشه لرزیدم و مقابل طوفانها ایستادم، داستان رویاهای من طولانیه به اندازه تمام کتابهایی که خوندم و خوشحالم که حداقل همین باعث شد در خلوت خودم اونطور که دلم میخواست زندگی کنم، کلاس دوم راهنمایی سر کلاس پرورشی یه قصه نوشتم به نام شب چهارشنبه سوری که خیلی تو مدرسه و منطقه سر و صدا کرد، ولی همون جا موند و این حس من با توجه به مشکلات و سبک و فرهنگ خانواده به جایی نرسید، من جدا شدم از این مسیر و راهی رو رفتم که مورد پسند خانواده و فامیل بود و امروز جزو حسرت ها و پشیمانی های بزرگ زندگیم همین گردن نهادن به خواست خانواده بوده، اما شاید همون خریدن کتاب از طرف پدرم اولین رویاهای زندگیم رو ساخت و حاجی دایی به عنوان اصلی ترین رویا ساز زندگیم در دوران کودکی ام بود و که از همین جا ازشون خیلی ممنونم و شاید بزرگترین رویا ساز زندگی من خودم و کتابهایم بودند تا زمانی که با همسرم آشنا شدم، به جرات همسرم تنها کسی بوده که همیشه به نوشته ها و افکار من اهمیت داده، همیشه در موضوع ادبیات من و جدی گرفته تشویقم کرده و شاید همین ها باعث شد من از سال اول دانشگاه دوباره به شکل خیلی جدی کتاب بخونم و بنویسم و در راستای ادبیات قدم بردارم و ممنونم ازت رویا ساز من.

در تمام طول زندگیم خانواده برایم بزرگترین پشتیبان و حامی بوده، هست و خواهد بود منظور من از نگاشتن این چند خط فقط تفاوت نگرش و فرهنگ بوده و نه چیز دیگر که نفسهای من وابسته است به نفسهای پدر و مادرم.

ارادتمند 

محسن راستگو

گنجهای کوه سلیمان

 

 

بیست و یک ژانویه روز جهانی بغل کردن

روز جهانی بغل کردن

سلام

چند روز پیش روز جهانی بغل کردن بود، اتفاقا در کانال تلگرام فهیم عطار که به معرفی یکی از دوستان عزیزم عضو شدم مطلب بسیار جالبی در خصوص روز جهانی بغل کردن نوشته بود که توجه ام رو بیشتر به این مورد جلب کرد(اگر مایل بودید در این کانال عضو شید به نظرم مطالب بسیار جالبی داره.https://t.me/fahimattar) زیاده در این خصوص صحبت نمیکنم و توجه تون رو به این کلیپ جلب میکنم که با دیدنش اشک ریختم شاید شما هم قبلا دیده باشید ولی یکبار دیگه با دقت بیشتری ببینید و اگر محبت کنید و نظر، احساس و دیدگاهتون رو برام بنویسید ممنون میشم.

ارادتمند 

محسن راستگو